نه اینکه بگم به خودم اومدم و دیدم همه چیز خوب شده نه. راستش هیچ چیز خیلی خوب نشده. اما امروز احساس کردم از لاشهم که امیدی بهش نبوده، یه برگی داره جوونه میزنه.رودرواسی رو با خودم کنار گذاشتم و یه آهنگ افتخاری رو که چند روز بود داشتم زمزمه میکردم پلی کردم و دلم هری ریخت از خاطرات. پاشدم یه تکونی به خودم دادم و گلدونای روی کتابخونه رو -که قبلا عاشقشون بودم ولی از وقتی اومده بودم اینجا، جز برای آب دادن دست بهشون نزده بودم- مرتب کردم. مثل قدیما تیمارشون کردم. زیر گلدونیهاشونو تمیز کردم و برگای خشک شده رو از تنشون سوا کردم. آب گلایی که تو شیشه بودنو عوض کردم و ریشههای لجنگرفته رو شستم و همه رو از اول چیدم و حالا حس میکنم یه کم حالم بهتره. نمیدونم چرا تا الان این کارو نکرده بودم. چرا هر شب که دراز میکشیدم بهشون نگاه میکردم اما حاضر نبودم از جام بلند شم.