j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

فیفی عاشق پیاده روی در شهره. برعکس زمبه که از شهر و سروصدای ماشینا میترسه.‌ روزای اول موسی رو که میرسوندم شهر، بعدش میرفتیم با فیفی دور‌استخر لاهیجان دوکیلومتر راه میرفتیم و برمیگشتیم خونه. اما حقیقتا زندگی در زیر سایه اخوند تو این سال اخیر کاری باهام کرده که واسه عادیترین کارای زندگیمم پر از اضطرابم و تنهایی همه ش میترسم اتفاق بدی برام بیفته‌. مخصوصا وقتی سگ باهامه و تضور اینکه بلایی سرش بیاد دیوونه م میکنه. امروز‌صب موسی هم باهامون اومد پیاده روی. هفت صب پاشدیم رفتیم‌ پیاده روی:)) و دیدم چقد راحتترم. چقد کمتر میترسم. حداقل اینه که اگه اتفاقی برام بیفته یکی هست سگو بسپرم بهش. یه ساله هرروز دارم با این ترسا زندگی میکنم و از وقتی شیوا، دوستمو گرفته ن هزاربرابر بدتر شده حالم. قرار بود هوا‌ که بهتر شد یه بار صب بیاد دم استخر سگا رو ببینه. ولی الان اصلا معلوم نیست کجاست. واقعا عقلمو از دست میدم بهش فک میکنم. زندگی واقعا احمقانه شده. ازینطرف دارم کاهو میکارم که تا پائیز دربیاد، سگ جدی میارم و انقد عاشق زندگیمم که حوصله دارم هفت صب پاشم برم پیاده روی، ازونطرف میبینم یهو دوستی رو که دوسه هفته پیشش خونه م بوده گرفته ن و با خودم فک میکنم چه گهی دارم میخورم من اینجا. تمام دوستای کارشاسیم خارجن الان. درس‌نخونترینمون یکی دوماه پیش رفت. منم اینجا دارم خیار میچینم و کاهو میکارم زیر سایه اخوند، بذون اینکه ذره ای از فردام مطمئن باشم. وحشتناکه دیگه.

خواهرم دوباره امروز غر مامانمونو بهم زد. دلمم براش میسوزه ولی مدام خشمم انگولک میشه وقتی میبینم انقد از مامانمون بد میگه بدون اینکه به هیچی‌ جز خودش فک کنه. اصلا اینکه هنوز‌ در سی و چندسالگی انقد طلبکارانه از مامان‌بابام توقع همراهی داره و ناراحت میشه که به دادش نمیرسن، منو خیلی بفکر فرومیبره چون من خیلی وقته قطع امید کرده م ازشون. یعنی اینطوریم که هرچی ازشون بهم برسه میگیرم و میگم مزسی، اما دیگه هربار دلم نمیشکنه که چرا اون عشق کافی رو ازشون نمیگیرم. خیلی وقته این مسله رو کنار گذاشته م و راهمو عوض کرده م. ولی‌ خواهرم هنوز طلبکار مامان بابامه و همه ش باعث میشه فک کنم امکان نداره اون چیزی رو که من با مامان بابام تجربه کردم، اونم از اول تجربه کرده باشه. احتمالا یه چیزی بیشتر از من ازشون میگرفته که الان از‌نگرفتنش شاکیه. تو کونش نمیره که از‌وقتی طلاق گرفته و ارزوهای مامانمو به باد داده، مامانم حمایت بیدریغشو قطع کرده ازش و نمیتونه با این قضیه کنار بیاد که مامانم اینطوری که الان هست، دوسش نداره. نومیدانه داره دنبال همون تایید و توجه میدوه و مامانمم هرسری بیرحمانه دماغشو میسوزونه وبهش یاداوری میکنه که از وقتی مطابق میلش رفتار نمیکنه، از نظرش بازیشون بهم خورده.:)) 

ازین زاویه که قضیه رو میبینم و میک سنس که میکنه برام، یهو خیلی بنظرم بیرحم میشم.

فیفی از خوشحالی زوزه میکشد.

حدودا ده روز پیش که سال مامان بزرگم بود، یهویی تصمیم گرفتیم با موسی بیاییم کرج. کسی هم، حداقل از بین زنده ها،‌منتظرمون نبود. مامان اینا دهات بودن و به مامان گفتم به کسی نگه من دارم میام. واسه خودمون تو خلوت و سکوت اومدیم، رفتم سر خاک، یه سر به گربه ها زدم و برگشتم. 

البته این چیزی بود که به مامان گفتم. چیزی که نگفتم این بود که تو راه برگشت، فیفی رو هم با خودمون برداشتیم و سه تایی برگشتیم گیلان. 

***

یه مدتی بود توی توییتر یه دختری رو دنبال میکردم که اصلا یادم نمیومد کیه و چرا انقد قیافه ش آشناست و از کی دنبالش میکنم. یهو به خودم اومدم دیدم به خوندنش معتاد شده م از بسکه خصوصی و جزئی درمورد رابطه ش مینویسه. واقعا هر روز میرفتم ببینم دعواشون به کجا رسید و خلاصه دوسپسر معتادش امروز چه تری به زندگیش زده. بعد در این حین یه خرده هم با هم حرف زدیم. فهمیدیم که اسمامون یکیه و اونم گفت یه سگی داره و کم کم یه خرده توصیه های مادرسگی بهم کرد و اون وسطا گفت سگشو بردارم ببرم پیش خودم. فک کردم الکی میگه. اخه افق جون هم هروقت گربه ش شب عاصیش میکنه و نمیذاره بخوابه، به شوخی میگه بیا این کسکشو ببر:))‌ ولی خب در اینحدو میدونستم که دختره سگش ازین سگای گلدن پرانرژیه و خودشم الان تو اپارتمان زندگی میکنه و خیلی شرایط خوبی نداره. خلاصه یه خرده ای گذشت تا اینکه دعواش با دوسپسره به جاهای بدی کشید. یه مدت گذاشت از خونه رفت و نوشت که پسره ماشین اینو برداشته برده تصادف کرده و بعد توییت کرد که اومده و دیده سگش تو گه خودش غلت میزنه و پسره هیچ رسیدگی‌ای به سگشون نکرده و اینها. خیلی ناراحت شدم. تو دلم گفتم کاش واقعا سگشو میداد بهم. احساس میکردم میتونم بهتر از اون سگ بیچاره رو نگه دارم. ضمن اینکه همیشه پس ذهنم بود اگه این بار خواستم سگی بیارم، سگ بزرگ بیارم. سگ بالغ یعنی. چون مریضیای سگمون تو بچگی واقعا رسمو کشید و دیگه نمیتونستم تصور کنم یکی دیگه رو اونطوری به دندون بکشم و بزرگ کنم. 

هیچی. خلاصه آخرش یه روز دختره گفت فکراشو کرده و میخواد سگشو واگذار کنه و من گفتم ما میخوایمش و اونروز رفتیم کرج که هم برم سر خاک، هم سگو با خودمون بیاریم. منتهی به مامانم نگفتم به هزار دلیل. اولیش اینکه میخواست تو دلمو خالی کنه. دومیش اینکه میترسیدم باز متهمم کنه که بخاطر هیچی اونهمه راهو کوبیده م اومده م و سر خاک رفتن بهونه بوده. ازین بیرحم بازیا که همیشه درمیاره. 

خونه دختره پرند بود. تاحالا اونورا نرفته بودم. خیلی منقلب شدم وقتی رسیدم جلوی خونه ش. ماشینش که نوشته بود پسره زده داغون کرده، جلوی خونه بود و تقریبا هیچی ازش نمونده بود. 

تو خونه هم که رفتیم، دلم خیلی گرفت. دختره از من چندسال کوچکتر بود اما هزاران مصیبت یه بلایی سرش اورده بود که فک میکردی خیلی بزرگتر از منه. تکیده و رنجور بود و سگش هم بیقرار. 

یه خرده نشستیم، یه چایی خوردیم و با فیفی برگشتیم. از همون لحظه های‌ اول‌ احساس کردم میتونم خیلی دوسش داشته باشم با اینکه مطمئن‌بودم مسئولیتمون قراره چندبرابر شه در قبال سگها. منم با اینکه گربه زیاد داشتیم ولی در زمینه مادرسگی خیلی مبتدی ام:( هیچی نمیدونم و همه ش یه دستم به دامن گوگله. ولی خلاصه فیفی رو برداشتم اوردم پیش‌ خودمون و چارنفره شدیم. بعضی‌ وقتا صبح که میرم موسی رو بذارم شهر، فیفی رم میبرم ازونور با هم یه دور دور استخرو پیاده روی میکنیم بعد برمیگردیم. بعضی وقتا هم مث دیروز، با موسی و‌ اون یکی سگمون، زمبه، چارتایی میریم جنگلی جایی. الان حدودا ده روز میشه و هنوز‌ خیلی برامون عادی نشده اوضاع، اما کلا خیلی خوشحالم ازینکه انقد با سگا معاشرت میکنم:)) جدی میگم. واقعا روحیه مو عوض میکنن. فیفی هم با اینکه همه میگفتن اولش باید خیلی افسردگی‌ کنه که از‌خونه صاحبش جدا شده، ولی بنظرم خوشحال میاد. این وسط به اون دختره هم خیلی فک میکنم. با اینکه بنظرم در نگهداری از حیوان زیاد خوب نبود و اکثر توصیه هاشم اشتباه بودن، اما یه همدلی عجیبی باهاش دارم. اونروز که سگو اوردیم، قشنگ حس‌ کردم درو که ببنده از غصه سیاه میشه. نمیدونم چطوری‌ بگم. خیلی خودمو جاش گذاشتم و اندوهش بهم سرایت کرد انگار که واقعا دارم غمشو تجربه میکنم:(

حالا از فیفی ببشتر مینویسم.

این چندروز اخر ماه یه جوی فقر کونمونو گاز گرفته که اصلا باورم نمیشه. انقد همه چی تموم شده که هرچی فک میکردیم حالا کی اینو میخوره هم تموم شده. عملا هیچی نداریم. هیچی.بابامم امشب زنگ زد هی پرسید چی کم و کسر داری ولی فقط درحد تعارف. کسکش چی کم و کسر دارم بنظرت؟ پول وده دیگه:(( 

نمیدونم چرا انقد سر اون رزماریا کینه کردم از بابای موسی. دوتا بوته رزماری توی باغچه داشتیم، این یارو مستاجره که قبل ما اینجا مینشست (و گه هم به باباش بابت کرایه نمیداد) اینا رو اورده بود کاشته بود تو باغچه و کسی هم نگاشون نمیکرد. یه مدت که خیلی سبزی خشک میکردم، از بابای موسی اجازه گرفتم یه خرده رزماری بچینم خشک کنم، کلی ادا دراورد که این یکی رو خراب نکن از اون یکی بچین. دلخورم شدم ولی با خودم فک کردم لابد خیلی براش مهمه دیگه. بعد پریروزا که مامان موسی اومده بود باغچه رو شخم بزنه، همه رزماریا رو از ریشه دراورد انداخت جلو سگ. 

امروز که داشتم دوپر رزماری توی آب مرغ میریختم، دوباره یادش افتادم و خیلی ناراحت شدم و از اعماق وجودم از باباش بدم اومد دوباره. حرصم درمیاد وقتی میبینم انقد ادم بی‌عشق و ازگلیه. چیزی که مطلقا براش اهمیتی نداره رو ازت دریغ میکنه بعد جلوی چشمت میشاشه روش. همه چیش عوضیه مردک. بهش احترام میذاری،‌ فکر میکنه حمالشی. بعد ازونور جلوی هرکی درش میماله و ازش سواستفاده میکنه خم و راست میشه. 

حالا من میخواستم جلوی خونه یه فضایی رو نرده بزنیم که سگا رو با خیال راحت اونجا ول کنیم، هی دل دل میکردم که چطوری به باباش بگیم و نکنه دوباره یابو برش داره و بخواد ان قلت بیاره و اینا. یاد رزماریا که افتادم گفتم کس خوارش. دیگه واسه هیچی ازش اجازه نمیگیرم. من واسه خونه ای که بهمون داده و اینهمه دارم توش عشق میکنم خیلی ازش ممنونما، ولی حقیقتش اینه که اون این خونه هه رو قبل ما (پسرش) داده بود به یه غریبه که مفتی توش بشینه و به کس خوار ما بخنده. حالا داده پسرش. مام داریم زندگی میکنیم دیگه. دلم میخواد نرده بزنم سگام راحت باشن. اصلا یه معنیشم اینه که حواست باشه داری وارد حریم ما میشی. پیشته. 

واقعا نمیدونم مامانم چه بلایی در بچگی سر ما‌ اورده که تا میخوام یه کاری کنم که میدونم درسته ولی احتمال میدم با انجام دادنش ادمی رو که دوستم داره از خودم ناامید میکنم، اضطراب چنگ میکشه به روحم. جدی دستوپام میلرزه و همین حرف زدن با خودم و قانع کردنم انقد ازم انرژی میگیره که معمولا تهش خسته میشم میگم ولش کن بابا انجام میدم خودمو راحت میکنم.

اضطرابه از چیه؟ من همیشه اینطوری حالیم شده بود که ادما واسه کاری که میکنیم دوسمون دارن نه واسه چیزی که هستیم. یه چیز خیلی ساده عمر منو گایید تا بفهمم که دارم اشتباه میزنم. عاشق یکی میشدم،‌ شروع میکردم بهش خدمات ارائه دادن و فک میکردم اینطوری اونم عاشقم میشه یا بهتر بگم، اگه راهی جود داشته باشه که عاشقم شه همینه وگرنه چرا اصلا باید منو نگاه کنه. بعد همینطوری میریدم به خودم و روابطم و همیشه تهش سرخورده و بی عزت‌نفس میشدم.

حالا  الانم که مچ خودمو میگیرم خیلی چیزی عوض‌ نشده فقط خسته تر میشم. اضطرابم از بین نمیره. فقط با فکر تصمیم میگیرم و اضطرابمو میزنم کنار. انگار که دارم با خودم میجنگم مثلا.

رابطه با مامان و عمه و بابای موسی مغز و استخونمو گاییده. انقد دوروبرم بوده ن که دیگه میبینمشون میخوام گاز بگیرم. خسته شدم انقد ملو و با الفاظ رقیق حسمو توضیح دادم. بابا پاشو برو دنبال زندگیت. پیشته. دوتا سگ بسته م جلو خونه م که نبینمت. واضح؟

امروز سال مامان‌بزرگم بود. دومین سالی که دیگه پیشمون نیست. دومین سالی که دیگه تابستونا البالوهای دون شده رو نمیبرم براش که مربا درست کنه. دومین سالی که دیگه هیچکسو ندارم بهش زنگ بزنم و همینطور دزمورد مظاهر حیات حرف بزنیم. درمورد هوا، درمورد گلدونامون، درمورد گربه های کوچه. و بعدش انقد قربون صدقه م بره که نفهمم خلاصه کی باید قطع کنم. آخ مادر. واقعا قلبم تیر میکشه به نبودنش فکر میکنم. و به چطوری بودنش وقتی که بود.

امروز سالش بود و من از اول هفته یه باری روی سینه م بود. همه ش به یاد اون یک هفته جهنمی‌ بودم که هرروز داشت حالش بدتر میشد و‌دکترا قبول نمیکردن عملش کنن چون میدونستن میمیره. و اخر یکی‌ قبول‌ کرد و رفت ودیگه برنگشت. به یاد اونروز که قرار بود عمل کنه و داشتیم خونه خاله رو، خونه ای که من یه سال تنها توش خودمو حبس‌ کرده بودم رو تمیز‌ میکردیم که بعد عمل بیاریمش‌ اونجا. به یاد تمام اون ساعتای جهنمی که هرچی جلتر میرفتن نفس کشیدن برام سختتر میشد. به یاد اون شب وحشتناک که تا صبح هزار باز مردم و زنده شدم تا هشت صبح‌ بشه و زنگ بزنم ببینم مامان بزرگم زنده ست یا نه.

همه ش به اونروز فکر میکنم که بیهوش‌رو تخت بیمارستان افتاده بود و‌ رفتیم که ببینیمش. دلم میخواست برم خداحافظی‌ کنم. ببینمش و دست به سرش بکشم، به پوستش بکشم و‌ بگم که چقدر ازش عشقو‌‌ یاد گرفتم. ولی همه رفتن و نوبت من نشد. با چشم گریون برگشتم. از تهران تا کرج پشت فرمون همینطوری هق هق کردم انقدر که اشک اجازه نمیداد جلو چشممو ببینم.

و به فرداش فکر میکنم که وسط راه خونه خاله از بیمارستان زنگ زدن گفتن مامان بزرگ قلبش وایساده. به اون‌ لحظات ویران کننده که عقب‌ ماشین نشسته بودم و از شدت فشار روحی احساس میکردم کمرم گرفته. احساس میکردم از درون خالی شده م. چقدر گریه کردم و غمم تموم نشد. 

تمام این هفته انقدر دلم گرفته بود که احساس کردم باید حتما برم سر خاک. اینهمه  راهو کوبیدم و رفتم. حتی مامانمم ندیدم. مامانم خونه نبود و‌بهش گفتم بخاطر من برنگرد. رفتم‌ سر خاک، تنها نشستم و هی گریه کردم، هی‌ گریه کردم. موسی تو ماشین نشسته بود. تنهایی هرچی خواستم با خودم گفتم و زار زدم. همیشه وقتی میومدم اینجا، یه خرده گریه میکردم، دلم سبک میشد و میرفتم. این سری ولی هرچی گریه کردم سنگینتر شدم. پاشدم گفتم برم، کم کم بهتر میشم ولی‌ نشد. نشستم تو ماشین همینطوری گریه کردم تا نزدیکای خونه. انقدر گریه کردم که دیگه نفسم بالا نمیومد. پیچیدم تو خیابون دانشکده و دلم پر‌‌ زد برای وقتایی که از کاس زبان میومدم و همیشه یکی بود که چاییش اماده باشه و بتونم سرزده برم پیشش و با حال‌ خوب برگردم. یکی که برام دعا کنه، دل بسوزونه و ارزوی‌ خوشبختی کنه. مامان بزرگم فقط مامان بزرگم نبود. تمام چیزی‌ بود که از محبت توی این دنیا نصیبم شده بود. هنوز بعد دوسال جیگرم میسوزه وقتی به رفتنش، به چطوری رفتنش فکر میکنم. 

and I'm a survivor.

سه سال پیش تقریبا همین وقتا بود که تو خونه مامانم تو دهاتمون داشتم با گوشیم ورمیرفتم که یهو اسم کیوان ا. رو دیدم و خشکم زد. یکی یه توییتی کرده بود و فقط اسمشو نوشته بود و گفته بود این دیگه چه حیوونیه. یه لحظه همه چیز مثل برق از جلو چشمم گذشت و با خودم گفتم یعنی بالاخره صداش درومد؟ همیشه با خودم فکر میکردم فقط من نیستم. از بلایی که سرم اورد قشنگ میتونستم بفهمم که بار اولش نیست. اسمشو سرچ کردم و چشمام سیاهی رفت از چیزایی که خوندم. یه چیزایی خوندم، یه چیزایی یادم اومد که اصلا مدتها بود فراموش کرده بودم. تا صبح هزاربار برگشتم به تابستون نودوشش و هزاربار اون اتفاقا رو مرور کردم و بعد دیدم که تمومی نداره تعداد ادما و روایتاشون، و البته شباهتاشون. شباهتامون. تا پنج و شیش صبح همینطوری داشتم پایین میرفتم و ریفرش میکردم و میخوندم. بعد تصمیممو گرفتم. قلبم داشت میومد تو دهنم. توییت کردم. نوشتم «اگر فقط بمن تجاوز کرده بودی، سکوت میکردم و به تراپی ادامه میدادم اما الان میبینم که فقط من نیستم.» نوشتم برای زندگیهایی که نابود کردی باید جواب پس بدی. و درحالیکه صدای کوبیدم قلبمو میشنیدم خوابیدم. 

ظهر پاشدم و دیدم دنیا تقریبا دگرگون شده. توییتم هزااار بار دست به دست چرخیده و یه عالمه دایرکت دارم و ادما بهم پیام داده ن و قضیه حسابی بیخ پیدا کرده. جمعه بود. فک کنم سه شنبه ش پلیس گرفتش و گفتن هرکی ازش شکایت داره بیاد. رفتم پلیس امنیت. کارمو گفتم و راهنماییم کردن اتاق یه مرد ریشوی لاغری که روی میزش یه پرونده‌‌ی قطور بود. وقتی باهام حرف میزد نگاهم نمیکرد. یه برگه بهم داد و گفت هرچی درموردش میدونی بنویس. گفت این به منزله‌ی شکایت نیست. میتونی فقط بعنوان مطلع بنویسی که چیکار کرده و چی ازش میدونی. بعد به پرونده‌ی قطور روی میزش اشاره کرد و گفت اینا همه ش درمورد اونه. برگه رو داد دستم و گفت برو بشین بنویس. رفتم نشستم یه گوشه و شروع کردم نوشتن.

****

تابستون نود و شش بود. روی تخت هتل بغل دخترخاله م ولو شده بودم و داشتم کامنتای عکسایی که گذاشته بودم رو چک میکردم که بهم دایرکت داد. حالمو پرسید. گفت چیکار میکنی؟ گفتم هیچ، سفرم. عکس سگشو دیده بودم. گفتم منم اتفاقا گربه دارم. بعد شماره شو بهم داد و توی تلگرام یه خرده درمورد سفر حرف زدیم و برام نوشت که وقتی برگشتم، یه بار همدیگه رو ببینیم «به قرار چای».

وقتی که برگشتم، چندروز بعدش پویا توی خونه م اووردوز کرد روی متادون. بردیمش بیمارستان لقمان و مامانش اومد و تا ظهر نشست باهام حرف زد. فک میکرد پویا خودکشی کرده. نشست گفت که بدبختی هر زنی بدبختی منه و خودتو با بچه من بدبخت نکن و ازین حرفها. انقد گریه کردم که وقتی پاشدم راه نمیتونستم برم. مامان و باباش منو تا خونه م رسوندن و وقتی رسیدم خونه، غش کردم. وقتی بیدار شدم، دیدم کیوان پیام داده که امروز همدیگه رو ببینیم. حالم خیلی بد بود. گفتم برم یه فضایی عوض کنم. با یکی حرف بزنم که از بدبختیام خبر نداشته باشه. اونروزا همه دوستام بخاطر اینکه میدونستن دوسپسرم معتاده ازم فاصله گرفته بودن و منم فقط با دوستای پویا میچرخیدم. از دوستای خودم فاصله گرفته بودم چون روم نمیشد پویا رو نشونشون بدم. رفتم که یکی رو ببینم که نه دوست من باشه نه دوست پویا. اصلا ندونه این چندوقت چه خبر بوده. 

باهاش اکباتان قرار گذاشتم. یادم نیست چی پوشیده بود اما اون شال قرمزی که تو عکسای ترندشده ازش هست، گردنش بود. با هم یه خرده قدم زدیم، از هر دری حرفای معمولی زدیم. بعد یرفتیم نشستیم یه جا چایی خوردیم. داشتم فک میکردم چه عجب یکی باهام اومد بیرون ولی حرف بی ادبانه و جنسی نزد و فقط باهام معاشرت کرد. هرچند خیلی حواسش اینور اونور بود و حتی وسطای چایی خوردن منو ول کرد چون اون طرف فرزانه طاهری رو دیده بود و رفت که باهاش سلامعلیک کنه؛ اما در مجموع اون هوایی که میخواستم به مغزم بخوره، خورده بود و خوشحال بودم. بعد چایی اون رفت از هایپر اکباتان خرید کنه، منم رفتم که سوار مترو شم برگردم. دم مترو بهم دست داد گفت «خونه شرابای خوبی دارم. یه بار پیش ما بیا.» و من میدونستم که منظورش از «ما»، اون و برادر کوچکشه که تو کافه همکارم بود. پسر خجالتی مودبی که گاهی با هم میرفتیم استراحت و توی اون یه ربع یه ربع‌های استراحت فهمیده بودم که با برادر بزرگترش زندگی میکنه. 

رفتم خونه و چند روز جهنمی رو گذروندم. پویا بیمارستان بود و من هیچکسو نداشتم و به هیچکس نمیتونستم بگم چه فاجعه ای رو پشت سر گذاشته م. بعدش پویا از بیمارستان اومد. عصر خونه کیوان دعوت داشتم. پویا اومد پیشم، بعد مدتها با ترس و لرز بغلش کردم و روی مبل با هم سکس کردیم و دوباره حس کردم دوسش دارم و شاید بتونیم همه چی رو درست کنیم. رفتم حموم. بهش گفتم میخوام برم خونه کامیار اینا. برادر بزرگش دعوتم کرده. خندید گفت نکنه برادرش داستانی داره و میخواد فلانت کنه؟ گفتم کسخلی؟ گفت مراقب خودت باش.

بعد یه دوش گرفتم و رفتم. 

در خونه رو که باز کردم، یهو یه ترس غریزی هوار شد روم. حس کردم کلاه سرم رفته. خبری از کامیار نبود و حتی اسباب اثاثیه خونه میگفت یه نفر بیشتر اینجا زندگی نمیکنه. اما برای ترسیدن خیلی دیر بود. با خوشرویی اومد جلو و منو دعوتم کرد اشپزخونه ش. گفت داره شام درست میکنه. یه چیزی هم از کابینت پشت سرش که پر از شیشه های الکل بود اورد گفت اینو بخور تا شام اماده شه. نمیدونم چنتا ازش خوردم. چارتا، پنج تا پیک. بیشتر نه. رفتم تو بالکن یه سیگار کشیدم، یه دستشویی رفتم، اومدم نشستم رو مبل و یهو حس کردم سنگینم. سرمو به دیوار تکیه داده بودم که اومد نشست پیشم. یادم نیست چی گفت اما یادمه که صورتشو اورد نزدیک صورتم و تمام توانمو جمع کردم و بهش گفتم نه. بلند شد دستمو کشید و منو برد تو اتاقش. داشتم به این فکر میکردم که چه اتفاقی داره میفته؟ چرا با اون جثه کوچیکش تونسته اینطوری منو بلند کنه و بکشونه؟ مثل پر سبک شده بودم. منو انداخت رو تختش و توی اتاقی که دورتا دورش کتابخونه بود، بهم تجاوز کرد. بعد یه مشت دستمال پرت کرد روم و رفت. بعدشو دیگه خیلی یادم نیست. یادم نیست چطوری لباسامو جمع کردم و پوشیدم و چطوری تا دم در رفتم. حتی یادم نیست چطوری اسنپ گرفتم. گزارش اسنپ برگشتم تو ایمیلام نیست. شاید خودش برام اژانس گرفته بوده که برگردم. نمیدونم. واقعا یادم نیست. فقط یادمه که بلافاصله پوشیدم و رفتم بیرون و انقد تعادل نداشتم که وقتی خواستم سوار ماشین بشم، سرم خورد به در ماشین. یادم نیست تا خونه چطوری رسیدم و بعدش چیکار کردم. هیچی از بعدش یادم نیست. سیاه سیاه. ارغوان میگه با گریه بهش زنگ زده م و گفته م که نمیدونم چی شده. فک میکردم به پویا خیانت کرده م. اما خودم هیچی ازین مکالمه یادم نیست. 

قضیه برای سال نود و شیشه. هنوز توی امریکا هم می تو اونقدر ترند نشده بود. من واقعا اطلاعات درستی از قضیه نداشتم. چندماه بعدش یه سری ترند توی توییتر درمورد تعرض سلبریتیای امریکایی به زنا و مردا شد که من تازه فهمیدم به چی میگن تعرض و اگر بری خونه کسی، معنیش این نیست که یارو میتونه بهت دست درازی کنه. بخصوص که مست باشی بخصوص که اون هشیار باشه و بهش بگی نه. هیچکدوم این چیزا رو نمیدونستم اونموقع. بعدها فهمیدم اسم اتفاق وحشتناکی که برام افتاد و باعث شد مثل لاشه بیفتم تو حموم گریه کنم و خودمو بشورم و تا مدتها بعدش شبا نتونم بخوابم و با هیچ مردی نتونم رابطه داشته باشم، اسمش تجاوز بوده. تا ماهها من حتی نمیدونستم چه بلایی سرم اومده. 

 طبیعتا رابطه مم باهاش قطع نکرده بودم. فکر میکردم مست کرده م و کنترل خودمو از دست داده م. برام باورپذیر نبود که یارو چیزخورم کرده و بهم تجاوز کرده و اینکارو با کلی ادم دیگه هم کرده در طول سالها. وقتی بازم بهم پیام داد، فقط بهش گفتم دیگه قرار نیست چیز جنسی ای بینمون باشه. اونم گفت باشه. بعدش یه بار تو کافه همو دیدیم، یه بارم دعوتم کرد مهمونی. مهمونی مریضی که توش خودش و یه پسر دختر دیگه بودن فقط. درحالیکه بمن گفته بود بیا خونه ما «بچه ها» هم هستن. من احمق فک میکردم بچه های دانشگاهو میگه. 

تو مهمونی احمقانه ش سعی داشت دختره رو دستمالی کنه. گفت بیاین جرات حقیقت بازی کنیم و هی به بهونه جرات دختره رو ازار میداد. روی تنش سس شکلات ریخت و لیس زد. من فک میکردم دختره خودش دلش میخواد شاید. چون بنظر نمیومد ناراحت باشه. تا اینکه یه خرده گذشت و دیگه کله م کیری شد و گفتم من دیگه دارم میرم. دختره منو کشید کنار، گفت که خیلی ترسیده و دلش نمیخواد اینجا تنها بمونه. گفت فک میکرده اینجا مهمونیه و کلی ادم هستن و به مامانشم گفته شب میمونه و نمیتونه یک شب برگرده خونه. بهش گفتم اگه بخواد میتونه با من بیاد.

دختره باهام اومد و کیوان منو از همه جا بلاک کرد. تازه اونجا حس کردم یه جای کارش میلنگه. اما نفهمیدم دقیقا چی شده و دختره رو از چی نجات دادم. خیلی طول کشید تا بفهمم بهم تجاوز شده. و سه سال طول کشید تا بفهمم احتمالا اونی که بهم خورونده مشروب نبوده و داری بیهوشی بوده، و من تنها نیستم. 


همه اینا رو سعی کردم توی برگه بنویسم. دستم دیگه قدرت نداشت. برگه رو دادم به مرده  و برگشتم. چند روز بعد بهم زنگ زدن که بیا. گفتن دادستان میخواد درمورد پرونده باهاتون صحبت کنه. 

دوباره رفتم پلیس امنیت. یه مرد چاقی اومد نشست توی یه اتاقی و دونه دونه صدامون کرد بریم حرف بزنیم. 

منکه رفتم، دوباره ازم پرسید که چه اتفاقایی افتاده و وقتی داشتم حرف میزدم، مدام به تنم نگاه میکرد. با اینکه دم در به زور به زنا چادر میدادن، اما تمام چشمش روی دستا و بدنم میچرید و با زشتترین الفاظ ازم میپرسید که چه اتفاقی برام افتاده. پرسید باکره بودی؟ پرسید از عقب بود یا جلو. سیریسلی؟ «عقب یا جلو»؟  هنوزم که بهش فکر میکنم تهوع میگیرم. 

بعد که از اتاق اومدم بیرون، بردنمون طبقه بالا. رییس پلیس تهران اومد. گفت کیوانو اوردنش و یهویی گفتن میخوان همه رو باهاش رو به رو کنن. من و چنتا زنی رو که اومده بودن اونجا. 

اونجا پنیک کردم. برام آب قند اوردن. باورم نمیشد حرومزاده های وحشی حتی بهمون نگفته بودن قراره یارو رو بیارن و یهو میخواستن بندازنمون تو قفسش. دلم هزاربار برای بی پناهی خودمون سوخت. 

با اینحال وقتی صدام کردن رفتم. رفتم و نشستم جلوش و تمام چیزایی رو که گفته بودم یه بار دیگه تکرار کردم. گفت دروغ میگم. گفت که اصلا هیچوقت تنها خونه ش نرفته بودم و به دروغ گفت وید میکشیدم تو خونه ش. درحالیکه من ویدکشیدنو دقیقا وقتی شروع کردم که توی حرومزاده اون بلا رو سرم اورده بودی و سه روز سه روز شبا خوابم نمیبرد. میکشیدم که بخوابم.

وقتی برگشتم خونه، ویران بودم از اضطراب. دوروز تمام کمرم تیر میکشید و نمیتونستم غذا بخورم یا حتی از جام پاشم. اونهمه ترس و هول و ولا، تازه اول داستان بود. 

***

سه سال میگذره و بعد از اونهمه دادگاه پاسگاه رفتن و تحقیر شدن و آزار دیدن، حتی حکم این یارو هم اجرا نشده. زخم روی زخم. زخم روی زخم.


توییتر یه زنه رو فالو میکنم که خیلی وقت بود میدیدمش و میدونستم بچه داره و همیشه غر میزد که افسرده ست و نمیتونه از پس وظایف مادری بربیاد و اینا. میفهمیدم که افسردگی رو دروغ نمیگه ها، اما همیشه تصورم این بود که ازین خانم قریاست که از شوهرش طلاق گرفته و از شدت رو روال بودن اوضاع زندگی اینطوری ملال از پا درش آورده. خب خانه دار بود و اثری هم از شوهره توی توییتاش نبود، وضع مالیش هم معلوم بود خوبه نسبتا. نمیدونم خلاصه یه خرده حس میکردم اوضاعش اونقدری که میگه بد نیست و بیشتر میبافه و دراما درست میکنه از همه چی. تا اینکه یه روز اومد ادرس اکانت مخفیشو بهم داد و دیدم یا خود خدا. یه شوهر اژدها داره، صدبرابر سمی‌تر از پویا و هزاربار حرومزاده تر از داماد سابقمون. یارو وکیله و این بنده خدا رو از وقتی دبیرستانی بوده شوهر داده ن به این حیوون و یارو شیرین پونزده شونزده ساله داره ابیوزش میکنه. واقعا محتوای توییتاش سمی و ازاردهنده ست اما نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و نخونمش. ریز به ریز هرچی میشه رو مینویسه و یارو تو این مایه هاست که یه عمر نذاشته این طفلی بره سر کار، بعد الان اینطوریه که خرجتو میدم ولی بهم کس نمیدی. یعنی محتوای همه حرفاش همینه. 

انقد دلم برای زنه سوخته که دلم میخواد بگم بابا دست بچه تو بگیر بیا اینجا. کس خوار مردک بی همه چیز. 

حدود دو هفته پیش به پویا ایمیل دادم و حالشو پرسیدم. جواب نداد. اولش یه خرده به خودم گرفتم و ناراحت شدم. با خودم گفتم ولش کن. مودیه دیگه. و بعدش از اینکه چرا این ادم مودی رو از زندگیم بیرون نمیکنم از خودم عصبانی شدم و بعدش گفتم که آروم باش فائزه. واقعا دلیلی برای عصبانیت وجود نداره. دیشب در حالیکه کاملا حال عادی پیدا کرده بودم و دیگه منتظر جوابش نبودم، دیدم که جواب داده. کلسیک پویا.

نوشته بود که با اون دوست‌دختر جدیدش هم بهم زده. و گفته بود که اون ادم خوبی بوده و دلیلش مشکلات شخصی خودش بوده نه اون دختره. یه خرده از خودش و کارایی که میکنه گفته بود و بعد نوشته بود که از اونجایی که به طرز «معنی‌داری» درباره همسرم چیزی براش ننوشته‌م، اونم چیزی نمیپرسه. 

انقدر میشناسمت که وقتی این جمله رو میخوندم، قشنگ تونستم تصور کنم که موقع نوشتنش یه لبخند کسکشی روی لبت بوده پویا. لابد بعدشم با خودت فکر کردی لابد هنوز بخشی از من بخاطر رابطه مون اذیت و رنجوره که دلم نمیخواد چیزی از شوهرم برات تعریف کنم و لابد بخشی از خودت که دوست نداری ببینیش هم داشته از فضولی میمرده که ببینی خلاصه با کی ازدواج کردم و دارم زندگی میکنم که با خودت فکر کنی دیدی، آخرشم فائزه عاشق یه مرد کلاسیک ایرانی شد:)) ولی چیزی که احتمالا اصلا بهش فکر نمیکنی اینه که بر عکس تو که تا بهت ایمیل دادم عکس دوستدختر جدیدتو فرستادی، من هیچ نیازی ندارم موسی رو به تو نشون بدم و برات تعریفش کنم. تو یه گوشه نسبتا تاریک و تارعنکبوت‌گرفته از زندگی منی که گاهی بدم نمیاد تارعنکبوتا رو بزنم کنار و یه ساعت توش بشینم و به گذشته م فکر کنم؛ اما بقیه زندگیم واقعا پر از خوشحالی و رضایتی بدون عقده ست که اساسا نیازی به شر کردنش با تو ندارم. ادم به دوستش که باهاش تلخیای زندگی رو چشیده ممکنه از ناراحتیاش بنویسه، حتی ممکنه از خوشحالیاش بنویسه؛ اما بعید میدونم از رضایتش بنویسه. منکه نمینویسم. اینجاهای زندگیم مال خودمه. تو رو بهش راه نمیدم. نه بخاطر اینکه میخوام ازت پنهان کنم یا چی. بخاطر اینکه مال منه. یک لایه‌ی خصوصیتر از زندگی منه که تو بهش راه نداری. تو برای من سطحیتر از اونی که بخوام چیزای اونقدر خصوصی زندگیمو بهت بگم. جای عمیقتر قلبم موساست که حتی میدونه برای تو نامه مینویسم و از عمیقترین حس‌هام توی اوج مستی و بیخبری خبر داره. ‌

It's about him; not you, my friend.

از بعد اون داستان بچه گربه، انقدر از بابای موسی بدم اومده که دیگه حتی به زور هم نمیتونم ادای مهربون بودن رو جلوش دربیارم. یا بهتره بگم بعد از داستان بچه گربه دیگه به خودم کاملا حق میدم ازش متنفر باشم و از بقیه هم انتظار دارم بهم این حقو بدن. 

پریروز داشتیم تو باغ کار میکردیم، یهو دیدم صدای زوزه‌ی سگ میاد. انگار که یکی داره سگی رو کتک میزنه. صدا خیلی نزدیک بود و حتی نزدیکترین خونه به ما که سگم نداره، خیلی دورتر از این حرفهاست. رفتم ببینم چه خبره، که دیدم یه سگی لای پرچین باغ گیر کرده. درست ندیدم و خیلی هم ترسیده بودم چون حتی مطمئن نبودم سگه یا شغال یا چی، ولی فکر کنم اولش دوتا سگ دیدم و حدس زدم دعواشون شده، یکیشون دویده بیاد توی باغ و گیر کرده. هرچی وایسادم از دور نگاهش کردم دیدم نمیتونم خودشو خلاص کنه. کم کم رفتم جلو که ببینم چی شده دقیقا. پرچین باغ اینطوریه که یه سری چوب رو عمودی میچینن و بعد با سیم خاردار بهم وصلشون میکنن. سگه دستش به یکی از سیم خاردارا گیر کرده بود و هی سعی داشت با دهنش سیمو پاره کنه و داشت دهن خودشو زخمی میکرد. همه اینا در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. اولش قیچی باغبونی دستم بود. دویدم که برم کمکش، موسی گفت نرو الان ممکنه وحشی باشه گازت بگیره. هول شدم، وسط راخ وردم زمین و دستوپام گلی و زخمی شد:( ولی هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم حیوون بی زبونو اونطوری ولش کنم خودشو زخمی کنه و زوزه بکشه. گفتم عیب نداره منکه واکسن هاری زده م. فوقش میخواد گازم بگیره دیگه. به موسی گفتم برو سیمچینو بیار. حالا این وسط هی داشت با من کل کل میکرد که تو نرو خطرناکه. حبیب (باباش) اومد بذار بگم اون بیاد. منم عصبانی شدم. گفتم اخه بابای تو رحم سرش میشه؟ الان میاد اینم میزنه دیگه. خلاصه رفت سیمچینو آورد و رفتم نزدیک سگه. نمیدونم چرا ولی بهش گفتم بذار کمکت کنم. چشماش از درد قرمز و اشکی شده بود. سیمو که باز کردم، یهو ناپدید شد. اومدم خونه، همه جام گلی و خاکی و زخمی بود و بابای موسی هم اتفاقا تازه اومده بود، اما تخمشم نبود و داشت برای خودش چایی میریخت. یعنی از اونهمه دادوبیداد و سروصدا کلا هیچی نشنیده و نفهمیده بود. خوش بحالش واقعا. مردک بیخیال.


امروز‌ یهو متوجه شدم تونی سوپرانو منو یاد روزبه میندازه. حوصله ندارم توضیح‌بدم چرا و چگونه، ولی از شورت و زیرپوشش تا نوع خنده هاش و روابطش تا شیکمش،‌ همه ش شبیه‌روزبه بنظرم اومد یهو.