j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

چند روز است که پیام میدهد و زنگ میزند که حالم را بپرسد اما جوابش را نمیدهم. پیامش را حتی دیدم که بفهمد که دیده‌ام اما نمیخواهم جوابش را بدهم. دلیلش این است که حالم اصلا خوب نیست و میدانم، تقریبا مطمئنم که او تحمل حال بد مرا ندارد و برایش حال بد داشتن من یعنی ضعیف بودن من؛ یعنی بقدر کافی نخواستن من. ناستیا من خسته‌تر از آنم که بخواهم به کسی ثابت کنم حالم بقدر کافی بد است و ربطی به ضعیف بودنم ندارد یا اصلا دارد ولی نمیتوانم از عهده‌اش بربیایم؛ نه اینکه نخواهم. او نمیخواهد مرا بفهمد و دوست دارد همیشه مرا قوی ببیند و دوست دارد مثل خودش مثل سگ زندگی کنم. من نمیتوانم مثل سگ زندگی کنم. من نمیتوانم تحت هر شرایطی روی پاهایم بایستم و تا آخرین قطره‌ی توانی را که دارم خرج کنم. توان من کلا چند قطره بیشتر نیست. من نمیتوانم. من تسلیم میشوم و دیگر دوست ندارم این را از زبانش بشنوم که چقدر وقتی تسلیم میشوم حقیرم. بهمین دلیل ترجیح دادم جوابش را ندهم. 

گاهی احساس میکنم کسی با من شوخی‌اش گرفته وگرنه این چیزهایی که میبینم هیچ شباهتی به واقعیت ندارند. امروز از خیابان رد میشدیم که کف خیابان، درست همانجا که چرخهای ماشینها روی آسفالت میساید، یک پرنده‌ی کوچک با منقار بازی که از آن خون بیرون ریخته بود،‌ روی زمین افتاده بود. نمیدانم چه بلایی سرش آمده بود. شاید داشته پرواز میکرده که به شیشه‌ی ماشین میخورد و روی زمین می‌افتد. شاید داشته بال میزده که مثلا یک نفر دستش را روی بوق میگذارد و پرنده سنکوپ میکند و روی زمین می‌افتد. من نمیدانم چه بلایی سر آن پرنده‌ی کوچک آمده بود اما واقعا برای چندلحظه قساوت روزمره را با تمام وجود احساس کردم و بعد که مادرم گفت اگر من آن پرنده را ندیده بودم، او خودش به تنهایی محال بود که ببیند، احساس تنهایی هم کردم. به این فکر کردم که کاش دست کم گربه‌ی بیچاره‌ای پرنده را میخورد. باید خیلی بدبخت باشی که پرنده باشی، یعنی این شانس را داشته باشی که پر بزنی و از خطرات زمین  فاصله بگیری، اما باز هم جای جنازه‌ات زیر چرخهای ماشین باشد. چطور میشود به دیدن این چیزها عادت کرد ناستیا؟ 

مغزم را گه گرفته ناستیا. به خودم یا به تو دروغ نمیتوانم بگویم. واقعا مغزم را گه گرفته. حالم خوب نیست. دوست دارم سرم را بین دو چیز بگذارم و فشار بدهم. که مغزم بپاشد بیرون. 

چرا هر روز تا می‌آیم به خودم بجنبم میبینم که خیلی دیر است؟ به خودم گفته بودم امشب دیگر قبل از سه میخوابم. گمانم دیشب هم همین را به خودم گفتم. قبل از سه خوابیدن، برای من یعنی فقط دیر خوابیدن. چیزی که سالهاست به آن عادت دارم. تقریبا از وقتی مدرسه میرفتم. و خب میدانم که قرار نیست هیچوقت درست بشود. اما بعد از سه قضیه فرق میکند. دیگر امیدت را از دست میدهی و سرت را به چیزی گرم میکنی و بیدار میمانی چون میدانی چهار خوابیدن با پنج با شیش چندان فرقی ندارد. کثافت زده‌ای به روز بعدت و دیگر فرقی نمیکند چقدر گند بزنی.تمام دیروز و امروز دلم خوش بود دارم برای خودم لباس کاموایی گرم میبافم. از پایین شروع کردم، بافتم، بافتم، بافتم، به یقه‌اش رسیدم، بافتم، تنه‌اش را تمام کردم و آستینها را داشتم میبافتم که احساس پوچی تمام وجودم را گرفت. تنش کردم. مامان گفت به تنم زار میزد و شروع کرد ایراد گرفتن از ضخامت کاموا و مدل لباس که مثلا خیلی راسته و بی‌ظرافت است. آنقدر توی ذوقم خورد که تمامش را شکافتم. هشت کلاف را شکافتم و سرم را انداختم پایین و به همان موقعیت شکست‌خورده‌ی همیشگی‌ام برگشتم. دکترم میگفت ریده‌ام. میگفت در تمام روابطم به دنبال این بوده‌ام که ثابت کنم ارزش دوست داشته شدن را ندارم. تقریبا تمامش را درست میگفت. دوست ندارم بهش فکر کنم ناستیا. دوست ندارم دوباره خودم را در معرض دوست داشتن یا دوست داشته شدن قرار بدهم و بفهمم میتوانم حتی از اینی که هستم، بدبخت‌تر و مزخرف‌تر باشم. خشمگینم و دو سه روز است که میخواهم زار بزنم اما نمیتوانم. بجایش هر کاری میکنم. هرکاری میکنم که خشمم را فراموش کنم و فراموش کنم از چه چیزهایی مثل سگ میترسم. تقریبا از همه چیز. 

امروز چرا اینطوری بود ناستیا؟ موج غم از هر طرف توی صورتم میزد. پنج صبح بود که حمید پیام داد. نمیدانم چی از جانم میخواهد. امروز خیلی فکر کردم. از بعد از آن شب تولدی که از یوسف آباد تا انقلاب را با هم زیر باران پیاده امدیم و حرف زدیم، گهگاه سراغی ازم میگیرد و خب خر که نیستم؛ میفهمم کار مهمی ندارد. امروز ولی شمشیر را از رو بسته بود و مستقیم رفته بود سر وقت خاطرات. چیزها را از گور میکشید بیرون و هی میگفت یادش بخیر و اینها. از بس گفت گفت گفت که رفتم دو تا از عکسهایی را که داشتیم با هم پیدا کردم و چشمت روز بد نبیند. انگار ده سال جوانتر بودم. باور نمیکنی تمام جاهایی که میرفتیم، کارهایی که میکردیم را موبمو برایم تعریف کرد و هی گفت یادش بخیر. هی گفت یادش بخیر. گفت خیلی روزهای خوبی با هم داشتیم و دریغ واقعا. گفتم برای من دوصد دریغ. چون خیلی فکر کردم به اینکه چرا آن چیزی که بینمان بود از دست رفت و تنها نتیجه‌ای که گرفتم این بود که اشتباه از من بود. چیزی نگفت. حتما میدانست چی میگویم. گفتم که من واقعا دوستت داشتم و حیف که نشد. حیف که آن روزها از دست رفت. دوست داشتم نشانه‌ای از حسرت در او هم ببینم اما فقط گفت که زندگی همینطوریست و اینها و بعد من برای اینکه بیشتر قلبم نشکند، مکالمه را تمام کردم و حالا که فکر میکنم میبینم حمید رحم و مروت سرش نمیشود. هر وقت حالش خوب باشد و کیفش کوک باشد و تمام دستاوردهایش را روی طاقچه چیده باشد، میاید نگاهی به من می‌اندازد و حالم را میپرسد که بعد من بگویم تو چطوری و ناگفته معلوم باشد چقدر خوب است. چقدر بی‌من بهتر است؛ از من بهتر است. اینها را میخواستم صبح برایت تعریف کنم اما خیلی غمگین و سنگین بودم. صدایی برایت ضبط کردم اما بعد فورا خوابم برد. کاش از بقیه غمهای امروز حرفی نزنم. غم بودند دیگر. تیز و گزنده و دردناک. از بودنشان تعجب نمیکنم. از هماهنگ بودنشان تعجب میکنم که چطور میتوانند جوری تنظیم کنند که در یک روز مشخص یکی پس از دیگری بر تو بشورند و تو را با خود ببرند. شاید اگر هر روز با یکیشان مواجه میشدم میتوانستم با خودم حرف بزنم و کمی فکرم را به کار بیندازم و زهرشان را بگیرم اما در مقابل طوفان غم، تسلیمم من. از خیلی قبلتر از آنکه موجش به ساحلم برسد، چارزانو به انتظار نشسته‌ام. آخ. نفسم بالا نمیاید ناستیا. قلبم را ته حلقومم احساس میکنم. 

امروز داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواست جای درخت توت توی باغچه خانه‌مان در روستا باشم. همه آمدند و رفتند و درخت همیشه بوده و هست. گاهی میروم دست می‌اندازم دور تنه‌ی ستبرش و ازش تشکر میکنم که بی‌منت هرسال خروار خروار توت شیرین نثارمان میکند یا نه اصلا سایه می‌اندازد روی ایوان و همیشه هست. تنها و پرغرور. عمرش  صد سال میشود اقلا. از آن وقتی که اینجا‌ خانه‌ی لیلا بوده تا وقتی که لیلا میمیرد و خانه متروک میماند و بعد خرابه میشود و بعد گاهی حسین می‌آید بهش سر میزند و بعد حسین میمیرد و باز سالها به حال خود میماند تا همین چندسال اخیر که ادمها امدند و رفتند. امدند و رفتند. رفتند و دیگر نیامدند و هنوزکه دارم اینها را مینویسم ، برگ‌های درخت توت آن سوی پنجره تکان میخورند. کاش میشد من هم مثل درخت توت بی‌خویشتن باشم ناستیا. تنها و نظاره‌گر باشم و دردناک‌ترین دردها نه چیزی از بخششم کم کند، نه بر آن اضافه کند. دلم برای ساده‌ترین چیزها تنگ شده. امشب که اینجا، توی خانه‌مان در روستا مانده‌ام و صدای رودخانه پایین خانه نمیگذارد شش‌دانگ حواسم‌را جمع نوشتن کنم، آنقدر به خاطرات رفتم و برگشتم که دیگر مطمئن نیستم الان کجا هستم و چه چیزهایی هستند و چه چیزهایی دیگر نه. سر شب بود که رفتم توی باغچه،‌نفت بردارم. در پیت نفت را که باز کردم،‌انگار حسین گودرزی از در آمد بیرون. بوی آقاجانم را میداد نفت.چشمهایم را برای لحظه‌ای بستم و رفتم به آن ظهر تابستانی که محو در خاطرم مانده، اما آن قدر هست که یادم باشد این خانه خرابه‌ای بود که حتی اگر درخت توت نبود، بسختی پیدایش میکردیم. از اینجا‌ رد شدیم و درخت را نشانم داد و گفت عمه لیلا اینجا‌ بود یک وقتی. بعد از آن خاطره کنده شدم و رفتم به آن زمستان بیرحمی که اول دبستان بودم و صبح زود میرفتم کز میکردم پشت در خانه آقاجانم، تا بیدار شود و مرا با وانت نفت‌کشش ببرد مدرسه. دلم بحد مرگ برایش تنگ شد. برای دستهای زبرش که بوی نفت میدادند تنگ شد. واقعا زحمت میکشید. حیف شد. حیف شدیم. میبینی ناستیا؟ مثل پیرزنها نشسته‌ام زیر کرسی بافتنی میبافم و به گذشته‌ها فکر میکنم.