چرا هر روز تا میآیم به خودم بجنبم میبینم که خیلی دیر است؟ به خودم گفته بودم امشب دیگر قبل از سه میخوابم. گمانم دیشب هم همین را به خودم گفتم. قبل از سه خوابیدن، برای من یعنی فقط دیر خوابیدن. چیزی که سالهاست به آن عادت دارم. تقریبا از وقتی مدرسه میرفتم. و خب میدانم که قرار نیست هیچوقت درست بشود. اما بعد از سه قضیه فرق میکند. دیگر امیدت را از دست میدهی و سرت را به چیزی گرم میکنی و بیدار میمانی چون میدانی چهار خوابیدن با پنج با شیش چندان فرقی ندارد. کثافت زدهای به روز بعدت و دیگر فرقی نمیکند چقدر گند بزنی.تمام دیروز و امروز دلم خوش بود دارم برای خودم لباس کاموایی گرم میبافم. از پایین شروع کردم، بافتم، بافتم، بافتم، به یقهاش رسیدم، بافتم، تنهاش را تمام کردم و آستینها را داشتم میبافتم که احساس پوچی تمام وجودم را گرفت. تنش کردم. مامان گفت به تنم زار میزد و شروع کرد ایراد گرفتن از ضخامت کاموا و مدل لباس که مثلا خیلی راسته و بیظرافت است. آنقدر توی ذوقم خورد که تمامش را شکافتم. هشت کلاف را شکافتم و سرم را انداختم پایین و به همان موقعیت شکستخوردهی همیشگیام برگشتم. دکترم میگفت ریدهام. میگفت در تمام روابطم به دنبال این بودهام که ثابت کنم ارزش دوست داشته شدن را ندارم. تقریبا تمامش را درست میگفت. دوست ندارم بهش فکر کنم ناستیا. دوست ندارم دوباره خودم را در معرض دوست داشتن یا دوست داشته شدن قرار بدهم و بفهمم میتوانم حتی از اینی که هستم، بدبختتر و مزخرفتر باشم. خشمگینم و دو سه روز است که میخواهم زار بزنم اما نمیتوانم. بجایش هر کاری میکنم. هرکاری میکنم که خشمم را فراموش کنم و فراموش کنم از چه چیزهایی مثل سگ میترسم. تقریبا از همه چیز.
امروز داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواست جای درخت توت توی باغچه خانهمان در روستا باشم. همه آمدند و رفتند و درخت همیشه بوده و هست. گاهی میروم دست میاندازم دور تنهی ستبرش و ازش تشکر میکنم که بیمنت هرسال خروار خروار توت شیرین نثارمان میکند یا نه اصلا سایه میاندازد روی ایوان و همیشه هست. تنها و پرغرور. عمرش صد سال میشود اقلا. از آن وقتی که اینجا خانهی لیلا بوده تا وقتی که لیلا میمیرد و خانه متروک میماند و بعد خرابه میشود و بعد گاهی حسین میآید بهش سر میزند و بعد حسین میمیرد و باز سالها به حال خود میماند تا همین چندسال اخیر که ادمها امدند و رفتند. امدند و رفتند. رفتند و دیگر نیامدند و هنوزکه دارم اینها را مینویسم ، برگهای درخت توت آن سوی پنجره تکان میخورند. کاش میشد من هم مثل درخت توت بیخویشتن باشم ناستیا. تنها و نظارهگر باشم و دردناکترین دردها نه چیزی از بخششم کم کند، نه بر آن اضافه کند. دلم برای سادهترین چیزها تنگ شده. امشب که اینجا، توی خانهمان در روستا ماندهام و صدای رودخانه پایین خانه نمیگذارد ششدانگ حواسمرا جمع نوشتن کنم، آنقدر به خاطرات رفتم و برگشتم که دیگر مطمئن نیستم الان کجا هستم و چه چیزهایی هستند و چه چیزهایی دیگر نه. سر شب بود که رفتم توی باغچه،نفت بردارم. در پیت نفت را که باز کردم،انگار حسین گودرزی از در آمد بیرون. بوی آقاجانم را میداد نفت.چشمهایم را برای لحظهای بستم و رفتم به آن ظهر تابستانی که محو در خاطرم مانده، اما آن قدر هست که یادم باشد این خانه خرابهای بود که حتی اگر درخت توت نبود، بسختی پیدایش میکردیم. از اینجا رد شدیم و درخت را نشانم داد و گفت عمه لیلا اینجا بود یک وقتی. بعد از آن خاطره کنده شدم و رفتم به آن زمستان بیرحمی که اول دبستان بودم و صبح زود میرفتم کز میکردم پشت در خانه آقاجانم، تا بیدار شود و مرا با وانت نفتکشش ببرد مدرسه. دلم بحد مرگ برایش تنگ شد. برای دستهای زبرش که بوی نفت میدادند تنگ شد. واقعا زحمت میکشید. حیف شد. حیف شدیم. میبینی ناستیا؟ مثل پیرزنها نشستهام زیر کرسی بافتنی میبافم و به گذشتهها فکر میکنم.