اونشب دلم طاقت نیاورد، به پویا پیام داد. نمیدونم چرا. یادش افتاده بودم، میخواستم بیینم کجاست، چیکار میکنه. گفت ینگ، سگ ممد که اونموقعا با پویا اینام زندگی میکرد مرده. یادم اومد یه روز از تجریش داشتم میرفتم سمت پیچ شمرون. پویا بهم پیام داد گفت کارش طول میکشه. گفت برم فاطمی ازش کلید خونه رو بگیرم برم خونه تا بیاد. ینگ هم بود. از من زیاد خوشش نمیومد. رفتم تو اتاق خوابیدم، یه خرده که گذشت اومد پیشم یواشی خوابید. خیلی ازش خوشم میومد. واقعا شبیه هیچ سگی نبود. چقد دلم برای اون خونه ظهیرالاسلام تنگ شد. حتی برای بوی گهش. حتی برای کثافتش. برای حمومش، برای مبلای کهنهش. برای اون پنجره لب تخت پویا که منظرهش خود تهران بود. تا چشم کار میکنه مکعبهای نامنظم که روشون گرد و غبار و یه لایه از گه نشسته. چایچقدر دلم برای اون خونه، برای امیدی که توی دلم بود تنگ شد.
پویا ازم پرسید جات خوبه؟ گفت نگرانت شدم که ازت خبری نیست. احتمالا پیش خودش فک کرده زن یه ادم قلچماق شده م که بهم زور میگه. همیشه بهم همینو میگفت. میگفت اخرش تو عاشق یکی ازین نرهخرا میشی و حس میکنم ته دلش همیشه فک میکرد یه روز بخاطر یکی ازین نره خرا ولش میکنم. الانم چون هیچی از زندگیم بهش نمیگم، فک میکنه لابد جام بده. نمیدونم تصورش از جای خوب برای من چیه واقعا. ولی ممطئنم ذهنشم خطور نمیکنه که انقد خوشبخت باشم. نمیدونم چی انقد قلقلکم میده که باهاش حرف بزنم. شاید دلم میخواد بدونم هنوزم برام جذاب هست یا نه. فک میکنم نیست. فکر میکنم خیلی بزرگ شدهم و دیگه اون چیزایی کهبیست و دوسالگی برام جالب بود و باعث میشد مثل سگ دنبال پویا بیفتم و دم تکون بدم، برام جالب نیست. اما دلم برای حال و هوای اونموقعم تنگ میشه. خیلی عاشق کلاسیک بودم. ازینا که عاشقن و زجر میکشن و مدام در اضطرابن:)))) دقیقا همونیکه ادبیات به کونمون فرو کرده بود.
اما یه چیزو راست گفتم. دلم واقعا برای مامانش تنگ شده. اومده یه جایی نزدیک فومن. دلم میخواست برم ببینمش. شایدم رفتم.
امسال خیلی چیزا کاشتم. یه کانال تلگرام درست کردم، توش درباره چیزایی که میکارم و میبینم عکس و ویدئو میذارم. داره خوشم میاد.
هفته پیش وارد سی سالگی شدم. دوستم وقتی داشت میخواست بره، به اونیکه اومد دنبالش گفته بود برام کیک تولد بخره. یهو تو خونه اهنگ گذاشتن سورپریزم کردن. منم نمیدونم چرا انقد خوشحال شدم (معمولا خوشم نمیاد غافلگیر شم). قر دادم و با فیفی رقصیدم و خوشحالی کردم. باورم نمیشد سی سالگی این شکلی باشه. واقعا شور زندگی دارم و خوشحالم که زندهم. چندروز پیش رفتم یه مامانمرغی گرفتم با جوجه. اینا بهش میگم کولوشکن. دوازده تا جوجه داشت. یکیشون همون اول رفت زیر دستوپای بقیه و پاش کج شد و مامانه ولش کرد:( منم هرچی با سرنگ بهش غذا دادم افاقه نکرد. تو دستم مرد.:(( ولی یازده تای دیگه ساام و سرحالن. عشق میکنم میبینم انقد زنده ان. از بچگی عاشق جوجه بودم. سی سالگی تازه بچه شدم.
موسی آسم گرفته. ظاهرا از بچگی الرژی و آسم خفیف داشته و اینجا اومدن بدترش کرده. گل و گیاه اینجا زیاده و اذیتش میکنه. پارسالم بهار خیلی اذیت شد اما امسال یه چیز وحشتناکیه. شبا خیلی بدتر میشه. چندشب انقدر سرفه کرده پاشده رفته اتاق بالا خوابیده:( نمیدونم چرا توی اتاقمون حالش بدتره. من خودمم گاییده شدم امسال. ینی اونهمه زندگی تو تهران و بنگ و وید و سیگاز انقد منو نگایید که این یه سال زندگی تو دهات:))) امروز داشتم خیارمیکاشتم یه جوری نقسم گرفت که اومدم تو خونه تقریبا از حال رفتم. ولی من یه خرده نفس تنگی میگیرم و موقع کشاورزی که خاکو بالاپایین میکنم اینطوری میشم. این طفلی بیرونم نمیاد حتی. خیلی براش ناراحتم. امروز رفت دکتر. نمیدونم کی قراره خوب شه.
دیگه دلم نمیخواد دوستم توی خونه م بمونه. عصبی شدم و دلم تنهایی میخواد. خیلی دوسش دارما، اصلا خسته شدم انقد این مطلبو به خودم توضیح دادم ولی واقعا ظرفیتم برای معاشرت تموم شده. دلم فضامو میخواد و دارم دچار خفقان میشم. ضمن اینکه دوستم سگمو دعوا کرد چندبار وخییییلی ناراحت شدم. واقعا کونم کج شد. میخوای دوروز اومدی تو زندگی من سگمو تربیت نکن. وای خدایا چقد بدخلاقم. قشنگ معلومه بسمه ادم.