فکر کنم تصمیم بگیرم شیش ماه آیندهی زندگی رو فقط تو خونه درس بخونم و پرانول بخورم و بیاسترس برم کلاس زبان کرج و بیام. ایشالا که بتونم مقاومت کنم و کسی رو نبینم که بخواد حالمو بد کنه.
خونه ترانه مهمون بودم. تمام مدت یادم به اون شب تولدش بود که با رسول رفته بودیم و از اول تا اخر مهمونی مست و پاره رقصیدیم و عاشقانه همدیگه رو بغل کردیم و وقتی تو تراسش نشسته بودیم سیگار میکشیدیم، ازم خواست باهاش ازدواج کنم. واقعا خندهم میگیره. چطوری من با همچین آدم پرتی اینهمه جا رفتم و اینهمه کار کردم ولی از همون لحظهای که باهاش قهر کردم دیگه هیچوقت دلتنگش نشدم؟ باورم نمیشه انقد آدم چرتی بودهم تمام عمرم. کاش میشد توبه کنم.
دلم برای مامانم میسوزه. داشتم اتاقمو تمیز میکردم که تلفن زنگ زد. مامان خواب بود. نمیخواستم بردارم اما ناخوداگاه وقتی رفتم تو آشپزخونه قهوه بخورم، چشمم به تلفن افتاد و دیدم مامان بزرگمه. برنداشتم. قطع شد. یهو هول برم داشت که چرا سر ظهری زنگ زده شاید واقعا چیزی شده باشه. بهش زنگ زدم چندبار. اشغال بود. بعد که برداشت، با صدای کسی که سی ثانیه بعد قراره بمیره گفت که خیلی حالش بده و به مامانم بگم بره پیشش. از اینجا که سعی کرد با جزئیات حال بدشو توصیف کنه حدس زدم احتمالا باز هم حالش اونقدر بد و اورژانسی نیست و صرفا باز پنیک کرده و میخواد یکیو دور خودش داشته باشه. خیلی حالم گرفته شد و مامانو صدا کردم رفت پیشش. تمام راه رفت و برگشتم به کلاس به این فکر میکردم که واقعا مامانبزرگم کارش تو این دنیا چیه جز اینکه هر روز قراره ناتوانتر و نیازمندتر شه؟ چرا واقعا تن میده به اینطوری زندگی کردن و انقدر منتظر میشینه تا دونه دونه قوای بدنش تحلیل برن و به مرگ طبیعی بمیره؟ بابا مرگ طبیعی مال اونیه که از لحظه لحظهی زندگیش داره لذت میبره. چطوره که یه لحظه هم بهش فکر نمیکنی که شاید بشه آدم به خواست خودش دیگه زندگی نکنه؟ تمام اینا رو از خودم پرسیدم و به هیچ جوابی نرسیدم. تهش به خودم گفتم کاش یه قانونی بود که اجازه میداد اون کسایی که واقعا سالخورده میشن و هیچ فایدهای برای زندگی و جهان ندارن و هرروز آرزوی مرگ میکنن رو، یکی پیدا شه و بدون درد بکشه و مورد مجازات قرار نگیره. بابا تروخدا یه دقیقه جدی بیایید بهش فکر کنیم. هیچکس از زنده بودن اونا خوشحال نیست. حتی خودشون.
بعد البته شب که رفتم دیدنش خیلی ناراحت شدم از اینکه دیدم احتمالا فهمیده حس منو و داره ازم عذرخواهی میکنه که مامانمو ازم گرفته و به دردسرمون انداخته. دستشو بوس کردم و گفتم ایشالا زودتر خوب شی. ولی تو دلم اینطوری بود که امیدوارم به همون مرگی که میخوای زودتر بمیری. چون واقعا خودت متوجه نیستی چقد زشته موقعیتت. فکر کن رفته باشی یه جایی، مهمونیی چیزی، و منتظر شی تا یکی بیاد و بیرونت کنه. خودت وقتی دیدی بشقابا رو دارن از رو میزا جمع میکنن متوجه نشی که وقت رفتنه. آدم خیلی باید ابله باشه که نفهمه کی وقت رفتنه. لطفا تا وقتی هستید خوب زندگی کنید و وقتی دیگه کافی بود، خوب بمیرید. مرسی.
داشتم میگفتم، امروز یا دیروز خیلی بیخودی حین تمیز کردن دستشویی گربهها یاد رعنا افتادم؛ دختر مونارنجیی که ادبیات میخوند و مثل من کرج زندگی میکرد و از اون آدمایی بود که زیاد شانس شناختن خودشو به بقیه نمیداد و به همین دلیل حس میکنم بیشتر همه عاشقش میشدن. همه و کاوه هم همینطور. چقدر برام سخته از کاوه حرف زدن. انگار بدترین اتفاق عاطفییه که تو زندگیم میتونست بیفته. انگار هنوز هم وقتی یادش میفتم برام یه ملغمهای از شرم و خشم و نفرت و عشقه. برای اینکه هیچوقت نتونستم بفهمم چرا اونکارو باهام کرد و هیچوقت برام حل نشد. یا شاید بخاطر اینکه درست به همون خاطر بود که تصمیم گرفتم دیگه موهای بلندی نداشته باشم تا کسی توی تخت وقتی میخواد ازم تعریف کنه، نگه عجب موهای قشنگی داشتی. و من هی منتظر باشم که چیز بیشتری بهش اضافه کنه مثل اینکه من حس میکردم تو میفهمی، یا حداقل ادم راستگویی هستی. اما نگه. و تنها تمجیدش از تو این باشه که موهای بلند و زیبایی داشتی. برای من معنیش اینه که یعنی هیچ چیز دیگه ای نداشتی. چند چیز منو در مورد کاوه خیلی اذیت کرد و این یکیش بود. چرا یاد کاوه افتادم؟ چون تو همون یکی دوباری که با هم برگشتیم خونه، تو راه بهم گفت که بنظرش رعنا خیلی خوشگل و خفنه و من یادمه که دست و پام شل شد و احساس بدبختی کردم. قبول دارم یه کم زیادی برام واکنشبرانگیز بود اما اونم واقعا انقدر نارد بود که نمیفهمید وقتی با من در حال دیت کردنه کاش از یکی دیگه اینطوری تعریف نکنه که چشماش برق بزنن.
چندتا چیزو هیچوقت در موردت نمیتونم فراموش کنم کاوه. شاید اگر این چیزا حل میشدن، امروز راحتتر میتونستم وقتی از در مترو بیرون میام بهت فکر نکنم. و راحتتر میتونستم ببخشمت.چیزی که خیلی منو میسوزونه اینه که من واقعا بیدفاع بودم در مقابلت. اینکه میتونستی خیلی کارا رو نکنی. میتونستی منو نبری قاطی دوستات و دستمو از زیر میز بگیری. میتونستی اون حرف مسخره رو توی اون صبح برفی نزنی. دلم میگیره وقتی بهت فکر میکنم. واقعا نقش نالازمی بازی کردی که نتیجهش فقط این بود که من احساستو با عشق اشتباه گرفتم. برای این یه مورد هرگز نمیبخشمت. برای اینکه اونطوری از رعنا تعریف کردی اما، میبخشمت. چون بنظر من هم رعنا خیلی زیبا بود.
دیشب که با مامان رفته بودم پیادهروی، یهو نمیدونم چرا و از کجا دوباره حرف گذشته پیش کشیده شد و من شروع کردم به مطرح کردن عقدهها و زخمهای بچگی. از اینجا شروع شد که به مامانم میگفتم بهار هیچوقت نه زیبایی داشت، نه هوش داشت و نه هیچ چیز بخصوص دیگهای. همیشه هم انقدر بوی عرق میداد که همه رو از خودش فراری میداد. اما انقدر به خودش مطمئن بود و ذره ذره تلاش میکرد و پیش میرفت که الان خیلی جای بهتریه نسبت به من. دلیلش هم اینه که یه مادری داشته که همیشه بهش این اطمینان رو داده که باندازه کافی مهمه و خوبه و میتونه بهتر بشه. نه مثل ما که هیچوقت واقعا نفهمیدیم خوبیا و بدیامون چیه. بهش گفتم واقعا کمترین وظیفه خانواده اینه که تو رو به خودت بشناسونه. به خوبیا و بدیات آگاه باشی و بعد بری تو جوامع بزرگتر. نه اینکه ما هیچ ایدهای از خودمون نداشتیم و من واقعا فکر میکردم موجود بیارزشیم و اگر هم موفقیتی نصیبم شده حتما اتفاقی و اشتباهی بوده وگرنه من لایق چنین چیزی نبودهم. بهش گفتم که من انقدر خودمو نمیشناختم که برای اینکه یه ایدهای به دست بیارم هر بار یه قدم به یکی نزدیکتر میشدم. که از زبون اونا بشنوم واقعا چه جوریم. اونا هم که تا میدیدن یکی جلوشون وایساده که بنظر خودش از خودش زشتتر و احمقتر و منفورتر وجود نداره، یه تف مینداختن و میرفتن. و من باز مجبور میشدم خایهمالی یکی دیگه رو بکنم که توروخدا بیا بمن بگو منو چجوری میبینی.
انقد این حرفا رو زدم که دهنم خشکید. چون بیشترشو با فریاد و بغض و خشم گفتم. بدتر از همه اینا هم حس گه بعدش بود که دیدم دوباره یه مامان متاسف و خموده برای خودم ساختهم. اصلا نمیدونم چرا اینکارو کردم. واقعا متاسف شدم ولی بطرز عجیبی بعدش و فرداش که امروز بود، احساس سبکبالی میکردم. نمیدونم شاید اگر فردا برم پیش این دکتره، بتونم درباره این چیزا حرف بزنم و سبکتر شم. خدا کنه ازگل و بیشعور و بیهمه چیز نباشه و بتونه کمکم کنه.
روزبه جان دلم میخواد انقدر ازت حرف بزنم که دیگه چیزی برای گفتن نمونه و خودم با زبون خوش بیخیالت بشم. الان تو بهترین و امنترین نقطه از تو ایستادهم. دیگه (زیاد) از به یاد آوردنت دردم نمیگیره و میتونم بدون بغض به شوخیات بخندم. امروز دوباره بعد از مدتها بدون اینکه چشمام تر شه استاکت کردم. نوشته بودی پاره میشی از خنده وقتی فکر میکنی فتحعلی اویسی کیری تو اون سریال تخمیه قیافهشو چپ میکرده و میگفته ناهیدخاله. احتمالا هیچکس جز من نمیفهمه چقدر وقتی از این شوخیا میکنی شیرین و خوشمزه میشی و آدم دوست داره سرشو تو شکمت فشار بده. اما چه خوب که من دیگه زیاد یادت نمیفتم. چه خوب که دیگه تو اون محیط نیستم. اون خونه با تمام قشنگیاش، چه خوب که دیگه نیست. چون دقیقا الان اون فصلیه که اگر من اونجا بودم احتمالا شبا تو بالکن تک و تنها مینشستم به سیگار کشیدن و زل زدن به راهروی خونه قبلی، و فکر کردن به اینکه تو دیگه نیستی که تو این سرما روبروی من وایسی و سیگار بکشی و با خندههات گرمم کنی. خوشبختانه اینجا هیچ چیز نیست که منو یاد تو بندازه. اما خیلی برام ناراحتکننده ست اینکه فکر میکنم احتمالا تو هم توی اون خونه هیچوقت یاد من نمیفتی. درسته که من بجز اون یکی دوتا گلدونی که بهت دادم (البته اگر هنوز نگهشون داشته باشی) تاثیری روی خونهی تو نذاشتم. درسته که هیچوقت معشوقهی تو نبودم و کاری برای تو نکردم و فقط اومدم مهمونی و رفتم. اما یعنی هیچوقت وقتی که میری تو بالکن، از بالای کنتور فندک برمیداری و به تلویزیون همیشه روشن پنجره روبرویی نگاه میکنی، یادی از من نمیکنی؟ راستش رد دلخوری توی این حرفم خیلی کمرنگ شده و واقعا بیشتر برام جای سوال و تعجب داره. یعنی هیچوقت نمیشه که برقای خونه رو خاموش کنی و به نور مات پنجرهی بغل تختت زل بزنی و با خودت بگی کاش من یه بار دیگه اونجا بودم؟
مهم نیست. مهم اینه که من بردم. من بردم که الان جایی دراز کشیدهم که هیچ بویی از تو نیست. من بوی تو رو، تمام خاطرات تو رو با تمام تصاویری که ازت داشتم تو اون خونه جا گذاشتم و اومدم. چقدر خوب که اینجا بوی تو رو نمیده.
یه روزایی مثل امروز، واقعا از بودن خونه مامان بابا احساس خفگی بهم دست میده. کاش مامان بابام یه کم آدمای جالبتری بودن و تمام وقتشونو پای تلویزیون و خالهبازی نمیگذاشتن. واقعا عقم گرفته از اینکه بابا صبح تا شب یا داره کسشر بلغور میکنه یا پای تلویزیونه و مامان یا همهش خونه این و اونه یا سرش تو گوشی. احساس میکنم تمام ملال کودکی تا الان و تمام بیاستعدادیا و بیحوصلگیا ریشهش تو بزرگ شدن لای دوتا آدم کسشره.
شاید بدونم چرا پاییز انقد تاریک و غمگینم میکنه. یاد روزای سرد و غریب مدرسه میفتم که هیچوقت نمیتونستم با کسی حرف بزنم در مورد چیزایی که بهشون فکر میکردم، وسواسایی که داشتم و اذیتهایی که میشدم. همیشه یه چیزی بیخ گلوم بود و خیلی بندرت احساس خوشحالی یا خوشبختی میکردم. روزایی که مامان افسرده بود و ما تازه اومده بودیم تهران و من واقعا بلد نبودم چطوری باید با کسی حرف بزنم. چطور بگم که راننده سرویسمون اذیتم میکنه. با اون پیکان سبزش میومد دنبالم و همیشه منو مجبور میکرد بغل دستش بشینم. هر وقت دنده عوض میکرد دستش بهم میخورد. چون سه تا بچه دبستانی اون جلو مینشستیم و من عملا تو بغل اون بودم. وقتایی که از مدرسه برمیگشتیم تمام سعیشو میکرد که منو آخرین نفر برسونه. گاهی اعتراض میکردم و منو قبل از دو نفر دیگه پیاده میکرد (در حالیکه نفر قبلی دقیقا اون ور خیابون ما پیاده میشد) و ناچار میشد برای سه تامون خوراکی بخره. معمولا بستنی میخرید و وقتی من میخوردم نصفهی بستنیمو میگرفت و میخورد و میگفت به به. خیلی خوشمزه ست. یه بار که بهش اعتراض کردم چرا دهنی منو میخوری گفت مگه نجسه؟ نجس رو ولی با یه تلفظ اشتباه و غریبی گفت که من چند ثانیه طول کشید بفهمم منظورش چیه و بدتر متنفر شدم. سه سال این اتفاق میفتاد. پاییزا وقتی میرسیدم خونه شب بود عملا. بهم میگفت راهنمایی که بری هر جا که باشه میام جلوی مدرسهتون پتو میندازم میمونم که منو قبول کنن رانندهت شم. میگفت تابستونا میام دنبالت بریم بیرون. تو فقط انتخاب کن دوست داری زیارت بری یا سیاحت. و من معنی این دوتا کلمه رو نمیدونستم. یه جای این بحث یادمه که داشت خیلی بهم حس ناامنی میداد و داد کشیدم. گفت یا ابالفضل. خشمشو ببین. و من تمام اون مدت فکر میکردم اون میخواد ما رو ببره بیرون. من و تمام دوستامو (اون موقع اون دختره مرجان که الان حس میکنم بهش حس جنسی داشتم اومده بود تو ذهنم که چطوری جلوش بهترین لباسمو بپوشم) میخواد ببره بیرون و داشتم فکر میکردم چی باید بپوشم که شکمم معلوم نشه. چون مامانم همیشه برای لباس پوشیدن معیار انتخابش این بود که شکم گنده و بیمصرف من معلوم نشه مثلا. تو ذهنم یه شلوار صورتی بود و یه تیشرت آبی که آدمحسابیترین لباسی بود که داشتم و برای مهمونی دخترخالهم خریده بودم.
نمیدونم چرا هیچکس ازم نمیپرسید چرا دیر میام خونه. حتی یه بار وقاحت رو به نهایتش رسوند و در خونه مون شلهزرد آورد. یکی ازم نپرسید واسه همهی بچههای سرویسش شلهزرد برده یا فقط برای من؟ فقط خوردن و خندیدن و خواهرم گفت شاید مهرت به دلش نشسته. و من دلم مچاله شد. معذب شدم و آرزو میکردم این شوخی رو نکنه.
اون دوران برای من بوی مرگ میده.
بدترین خاطره ای که ممکنه یادم بیاد اینه که دست همکارم رفته بود تو چشمم و چشمم وحشتناک درد میکرد و هی بدتر شد. شب داشتم از درد سکته میکردم و نمیخواستم مادر نگرانم بیاد پیشم. تنها کسیکه حاضر شد بیاد مهدی دوسپسر سابقم بود که مجیور شدم با همون چشمی که نمیدید و درد میکرد اشک میومد، باهاش بخوابم.
مدت زیادی یه دلتنگی شدیدی با من بود که نمیفهمیدم از کجا میاد. امروز فهمیدم که دلتنگ بابا بودهم تمام این مدت. دلم برای بابای بچگیام انقدر تنگ شده که وقتی یادش میفتم اشکم میریزه. بابایی که همه کار میتونست بکنه و هر وقت از بیرون میومد چشمامون دورش میگشت ببینیم چی برامون خریده. برامون خوراکی میخرید، از هر چیزی دوتا. اون وقتا بابا بنظر من همه چیز میفهمید و واقعا قدرت خونه محسوب میشد. ازش حساب میبردیم و بهش احترام میذاشتیم. این اتفاق تا زمانی که من نوجوون بشم ادامه داشت. وقتی بزرگ شدم، یادم اومد که بابا هیچی نمیفهمه و برای کوچکترین چیزها باید باهاش بحث کنی، اونم بحثی که به هیچ نتیجهای نمیرسه. فهمیدم از صدای غذا خوردنش متنفرم و زود عصبانی میشه و بعدها... فهمیدم که حتی نمیشه روش هیچ حسابی کرد بخاطر ضعف اخلاقی شدیدی که داره. ممکنه از شدت عصبانیت یهو نیمهشب تو رو از ماشین بندازه پایین و بره و هرگز به این فکر نکنه که تو چطوری تا خونه میای. این اتفاقا برای من بابا رو تبدیل به موجود دست دومی کرد که همیشه در درجهی دوم اهمیت قرار داشت. موجودی که حرفاش زیاد عمیق و مهم نیستن و اغلب هیجانی عمل میکنه و تصمیم میگیره. موجودی که اگر حواست نباشه بهت آسیب میزنه.
امروز دلم برای اون بابا تنگ شد. مخصوصا وقتایی که فکر میکنم روزایی بر من گذشته که جز این مامان و بابا هیچکس ازشون خبر نداره و با علم به تمام اینا منو دوباره تو خودشون راه دادهن. مخصوصا همین چند لحظه پیش که داشتم اینا رو مینوشتم و بابا درحالیکه یکی از گربهها رو بغل کرده بود اومد تو اتاق و گربه رو داد بغلم و رفت. این صحنهها ممکنه خیلی عادی بنظر برسن اما میتونم قسم بخورم سه سال پیش تصور ما از کنار هم زندگی کردن اصلا چنین چیزی نبود. بابایی که هیچی نمیفهمید خیلی خودشو داره بخاطر من تحت فشار میذاره. کاش فقط میشد یه روز پاشم ببینم بابا همون بابای چند سال پیشه که منو بخاطر نوع لباس پوشیدنم و بعدها دوسپسر داشتن و کارکردنم قضاوت و تحقیر نمیکرد و زور نمیگفت. که مجبور شم اون همه فشار به خودم و به اون بیارم تا امروز تو چنین روزی زندگی کنیم.
گفتن این حرفا هیچ فایدهای نداره و منم قصد ندارم به کسی خیری برسونم. فقط میخواستم بگم خیلی دلتنگ بابامم.
نمیدونم چرا همهش یادم به اون پاییزیه که پویا میخواست بهم حال بده، وقتی میخوابیدم از بالا پتوی خنک رو ول میکرد روم.
البته حالا که فکر میکنم شاید خیلی هم اسمش دیت نبود. راستش اولین بار بود که میخواستم ببینمش و همونطوری که با پسرا دیت میکنم، ازم خواست بریم بیرون و گفت که از اینکه منو میخواد ببینه ذوقزده ست. البته وقتی دیدمش فهمیدم دوسپسر داره، اما خب برای من حال و هوای دیت داشت. مثل کسی که یه بار یه جا یه غذایی رو خورده و خیلی دوسش داشته اما اسمشو نمیدونه، اینطوری بودم که ایول. دلم میخواد بازم از اینا داشته باشم.
بعد از مدتها با یه دختر دیت کردم. خیلی حس عجیبی بود. بدون استرس و با خیال راحت خودمو در معرض قضاوت گذاشته بودم و هیچ چیزی نبود که آزارم بده. اینو بذار در کنار اینکه هر وقت با هر پسری دیت میکنم، استرس اینو دارم که یعنی کی میخواد بحث سکسو بکشه وسط؟ و از فکر کردن بهش استرس میگیرم یه جوری که انگار تاحالا سکس نکرده م. خیلی برام سخته که اول از یکی خوشم بیاد و بعد شیفت کنم رو این مود که حالا که از هم خوشمون میاد چرا سکس نکنیم. در هم آمیختن این دوتا مقوله واقعا برام مساله بغرنجی شده. برام راحتتر اینه که یه شب برم با یکی بخوابم و دیگه طرفو نبینم، تا اینکه بدونم محکومم به اینکه از یکی خوشم بیاد و با همون بخوابم و همه کارا رو با همون یه ادم بکنم. این استرس و ترسو خیلی در مورد پسرا دارم. اما در مورد دختر هیچی. انگار هرچی هست عشقه فقط. کسی نمیخواد کون اون یکی بذاره.
پویای رشت خیلی پسر نازنینیه. یه مهر عجیبی از همون اولین شبی که با امیر اومدن خونهم تا همین الان، ازش تو دلم مونده که هر بار میبینمش واقعا انگار یه تیکه از تنمو میبینم. هیچ حس جنسیی بهش ندارم حتی هیچوقت هم در مقابلش معذب نمیشم. هرچی هست عشقه فقط. دوست دارم بهترین اتفاقا براش بیفته. وقتایی که عکسای مهمونیشونو با دوسپسرش میبینم اشکم سرازیر میشه و اینطوریم که کاش اون لیاقتتو داشته باشه. دیروز بهش پیام دادم که دارم میام رشت با دوستم، و خیلی دلم میخواد ببینمت. ببین برنامه ت چطوریه و تایم داری یا نه. خیلی خوشبخت بودم که تونستم ببینمش و متاسفانه خیلی غمگین بود. کلی باهام درددل کرد و حرف زد و اینطوری بود که حیف شد امیر با من این کارا رو کرد. امیر تنها دوستی بود که من میتونستم حرفای شخصیمو در مورد رابطه بهش بزنم. بقیه دوستام که استریتن، میمونه فقط کیانوش که همه دردامو باید به خودش بگم که گاهی وقتا خودشم تازه جزیی از همون درداست. شب بهش پیام دادم گفتم اگر بخوای میتونی در مورد مسائلت با من حرف بزنی. شاید نتونم پیشت باشم اما قول میدم گوش کنم و اگر نظر خواستی، نظر صادقانه بدم و حرفتو پیش هیچکس نبرم. احساس میکنم برای موقعیت »دوست صمیمی پویا شدن» اپلای کردم و قبول شدم. خیلی احساس مسئولیت میکنم راستش. همه ش میترسم جایی ازش حرفی بزنم، امیر بفهمه و داستان شه. اونقدی که حس میکنم باید مراقب اون باشم دلم نمیخواد مراقب خودم باشم. هیچ وقت هم دلم نخواسته. عجیبترین حسی که تا حالا داشتم.