خیلی وقت است (یا شاید واقعا خیلی وقت نیست) که به این نتیجه رسیده ام باید در مورد خشمم حرف بزنم. باید در موردش حرف بزنم تا بتوانم قبل از آنکه از درون مرا هورت بکشد و در خودش ذوب بکند، از خودم بیرونش بکشم و مشاهدهاش کنم و علت این خشم اسیدی را خوب در خودم جستجو کنم. نمیدانم قضیه چیست که وقتی خوب نگاهش میکنم، انگار طلسمش میشکند. اما امان از وقتی که خوب نتوانم نگاهش کنم. مثل نوشابهای که تکانش میدهی، در خودم کف و خون بالا میاورم و بمحض اینکه کسی درم را باز کند، میپاشم بیرون. من دوست ندارم خشمگین باشم. خشمگین که میشوم، انگار یک مامان دیگر در من بازتولید شده است. من دوست ندارم یک مامان دیگر باشم. دوست ندارم خشمم فوران کند و ندانم چه شد و بعدش، ای وای از بعدش. ای وای از آن احساس گه گناه و نفرتی که بعدش گریبانم را میگیرد و مدام میخواهم از آدمها عذر بخواهم و بعد احساس میکنم اینها کافی نیست و باید بروم خودم را جایی سر به نیست کنم و بعد کم کم وقتی دوباره امنیتم را پیدا میکنم، به خودم قول میدهم دیگر آن طور عصبانی نشوم؛ اما باز یک روزی مثل امروز از عصبانیت میخواهم بترکم و میدانم اگر بگذارم خشمم مرا ببلعد، بزودی از کوره در میروم و دوباره همین چرخه کلهنوشابهای تکرار میشود. مثل امروز که همه چیز خوب بود. یک روز عادی که داشتم برای اولین بار تلاش میکردم چای را «دست بزنم» و برای خودم سرگرمی جدید پیدا کرده بودم. دستم درد گرفت و بعد بلند شدم نشستم تا عمه رفت و بعد جارو را از شهلا گرفتم تا همانجایی را که چای دست زده بودیم، جارو بکشم اما یکباره کل آنجا را جارو کشیدم. این میان قرار بود عصر که موسی از کار برمیگردد، بمن بگوید که برویم حلقه ببینیم. خیلی خوشحال بودم. با دمم گردو میشکستم. حلقه را هم روز پنجشنبه دیده بودم. جارو که کشیدم آمدم بنشینم در اتاق کتاب بخوانم. شهلا کارتش را بمن داد. بعد که آمدم اتاق، باز صدایم کرد و گفت اگر ناراحت نمیشوم، امروز حلقه نخریم. و من بلافاصله یادم امد که سر تعیین کردن روز نامزدی هم همین بساط را داشتیم و یادم آمد که معتقد بود شنبه روز خوبی برای هیچ کار خوبی نیست. با ناباوری متوجه شدم که همان جبر مسخره باز دوباره قرار است مانع کاری بشود. بغض کردم. عصبانی شدم. داشتم خودم را میخوردم و «نامههای سرمدی» را که جلوی چشمهام گرفته بودم، نمیخواندم که شهلا دوباره آمد با یک پیشدستی و چندتا نارنگی. ازم پرسید ناراحت شده ام؟ گفتم شده ام ولی خب، مهم نیست. بشقاب نارنگی را به سمتم گرفت و سرم را بوس کرد و گفت ناراحت نباشم و واقعا شنبه روز خوبی برای شروع این کارها نیست. علیرغم همیشه که با اکراه میوه میخورم، به خودم آمدم دیدم از حرص یک نارنگی را درجا پوست کنده ام و دارم میبلعم و میگویم که مهم نیست، اما بغض و خشم راه نفسم را بند آورده.
در همین حین موسی زنگ زد. با او قرار گذاشتم و به خودم قول دادم که امروز دیگر کله نوشابه ای نشوم و به اصطلاح زورم بهش نرسد و برای اتفاقی که مقصرش نیست، تنبیهش نکنم. اما واقعیت این بود که ریدم. از لحظهای که داشتم به سمت میدان شهدا میرفتم و برای سرگرم کردن خودم به عادت کودکی سنگفرشها را میشمردم و حتما سه تا یکی از روی آنها رد میشدم و بعد ناگهان موسی را دیدم، همینطور خشمم از دستم دررفت و سرریز شد تا وقتی که پیاده تا استخر رفتیم که پیتزا بخوریم، تا مزه دهانم را که از شدت عصبانیت تلخ شده بود، عوض کنم. پیتزا بخورم و به هیچ چیز فکر نکنم. نم باران به صورتم میزد. بیچاره موسی، بیخبر از همه جا عکس من را که میان بوته های چای میخندیدم و پشت سرم، شیروانی خانه دهات پیدا بود، برایم چاپ کرده بود که خوشحالم کند. واقعا خوشحال هم شده بودم اما نه آنقدر احساس بدبختی نکنم.خلاصه بگویم، امروز روز من نبود. پنج دقیقه بعد از آنکه پیتزا را سفارش دادیم، مردک آمد و گفت که ناچاریم پیتزایمان را عوض کنیم چون پپرونی بقدر کافی ندارند. باران هم داشت شدید تر میشد. من آنقدر ناراحت شدم که برخلاف همیشه بلند شدم که برویم. بعد تصمیم گرفتیم برویم یک ساندویچی چند قدم جلوتر که چندبار بود میخواستیم برای اولین بار برویم. در مسیر همینطور عصبانی و عصبانی تر شدم و از زور عصبانیت به گریه در آمدم و همینطور باران داشت تند و تندتر میشد و داشتم برای موسی توضیح میدادم که اینطور رفتارها چقدر ناراحتم میکند. او هم داشت میگفت که او به این چیزها اهمیت نمیدهد و راستش همین هم مرا غمگینتر میکرد. چون این چیزها برای من خیلی جدی است. واقعا. ناراحتم میکند و اینکه کسی برایم بگوید که این چیزها نوعا مهم نیستند یا برای او مهم نیستند، احساس میکنم که بهم توهین شده و سنگینتر میشوم. تقریبا داشتیم میرسیدیم که از شدت ناراحتی تصمیم گرفتم برگردیم. در راه هم جوری گریه ام گرفت که آب دماغم راه افتاد. قرار شد شام را خانه بخوریم و بعد برویم بیرون. حالا ولی جوری باران میاید که نشسته ام در اتاق. ناتوان از کنترل خشمم، غرق در ترس از دست دادن موسی و رنجاندنش بخاطر چیزی که مقصرش نیست، مثل مار دارم بخودم میپیچم.