j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

***زهرا اینو نخونه.***

دوست داشتم اتاق را با عکس زیبای سیاه و سفیدت کاغذدیواری کنم. فکرش را بکن، آن وقت به هرطرف که نگاه میکردم چشمهای زیبای براقی به من نگاه میکردند و من هر لحظه مجبور بودم لبخند بزنم. دیشب که زنگ زدی، رفته بودم قدم بزنم و بعد همان نزدیکی، لبه‌ی حوض پارک نشستم تا تمام حواسم به تو باشد. به تک تک صداهایی که میشنوم. بعد نمیدانم چه کار داشتی که یک لحظه رفتی و در همین چند ثانیه، گربه‌ای آمد طرفم. احساس میکنم تا بحال اینجا گربه ندیده بودم. پارک کوچکی است وسط یک میدان که دورتادورش ماشینها درحال چرخیدن هستند و بنظر میرسد خیلی جایی برای گربه‌ها ندارد؛ اما بهرحال گربه‌ای آمد. عجیب بود. انگار سالها بود مرا میشناخت. بی آنکه حتی خیلی خودش را به پروپاچه‌ام بمالد، صاف پرید و نشست روی پاهایم و خرخر کرد. هنوز هم گربه‌ها برایم عجیبند. میزان ادراکشان را نمیتوانم حدس بزنم. گاهی جوری نگاهت میکنند انگار واقعا ابله و خرفتند و نمیفهمند و قرار هم نیست بفهمند، آنقدر که دلت برای سطح هشیاریشان به رحم می‌آید و ناگهان یک روز رفتاری ازشان سر میزند که احساس میکنی میتوانند شعرها را برایت تقطیع هجایی کنند. من از گربه‌ها میترسم. احساس میکنم تمام آن تاثیری که روی ذهن میگذارند به اراده است. به اراده است که ترحم‌برانگیز میشوند. به اراده است که ملوس میشوند و روی پایت خرخر میکنند و اگر تا به حال چشم‌هایت را از کاسه درنیاورده‌اند، صرفا به این خاطر است که هنوز اراده‌شان اقتضا نکرده است. صدایت دوباره می‌آید که میپرسی با کی حرف میزنم. میخندم و میگویم با گربه. این را میگفتم که ای کاش تمام دیوارهای اتاقم را با عکس زیبای سیاه و سفیدت پوشانده بودم. این عکست را خیلی دوست دارم. تصویر آشناییست. چیزی که از فرط بی‌نقصی تنها میتواند ساخته‌ی ذهن باشد. آنقدر آشناست که دلم میخواهد آخرین چیزی باشد که چشمهایم در این دنیا میبیند. راستی موسی من نمیدانم زیبایی دقیقا چیست اما اگر بخواهیم فرض کنیم که هر کس در زندگیاش سهم معینی از زیبایی دارد (که خودش خیلی فرض محالی بنظر میرسد و ما میدانیم که زیبایی به کسی بدهکار نیست)، من احساس میکنم با تو سهمم را از زیباییهای این دنیا گرفته‌ام. و این به آن معنی نیست که بیشتر نمیخواهم، نه. راستش آنقدر حریصم که هرچه به تو نزدیک میشوم بیشتر و بیشتر میخواهم. اما فکر میکنم تا همین لحظه که دقیقا یک ماه از اولین، و یک هفته از اخرین دیدارمان میگذرد، آنقدر از زیبایی بهره‌مند شده‌ام که اگر همین لحظه بخواهم بمیرم، شکایتی نداشته باشم. چه شکایتی وقتی تو حاصل تصادفی زیبا هستی که میشد هیچ وقت اتفاق نیفتد و من بدون آنکه هرگز ببینمت بمیرم؟ گربه روی پایم یک لحظه وحشی میشود و دستم را گاز میگیرد. بلند میشوم و میاندازمش پایین و میروم. دروغ چرا کمی ترسیده‌ام. امیدوارم حوصله‌ات را سر نبرده باشم با این حرفهای تکراری که نمیدانم چرا اینقدر نیاز به گفتنشان دارم. در دوست داشتنت گاهی آنقدر کودک میشوم که تحمل حماقت خودم را ندارم. تمام پیچیدگیهای ذهنم کنار میرود. دنیا سفید میشود و من فقط تو را آنجا میبینم و میخواهم. 

نشسته بودم در دفتر وکیل. مریم هم بود، و آن یکی دختری که یکی از ما پنج نفر بود و من تا بحال ندیده بودمش و فقط میدانستم که از شهرستان میاید و تلویحا در دلم برایش احترامی اضافه قائل بودم. چیزی عجیب درمورد چشمهای لوچش که از پشت ماسک پیدا بود، باعث میشد نتوانم به آنها خیره شوم. وکیل چاق و خبرنگار هم آنجا بودند. چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی خبرنگار را انگار جایی قبلا دیده بودم. مرا بیاد دیوارهای سنگی راهروهای دبیرستان فرهنگ می‌انداخت. اصلا شبیه مصاحبه نبود. وکیل داشت تعریف میکرد که در مواجهه‌ی حضوری همان روز چه اتفاقاتی افتاده بود. آنقدر نسبت به این وقایع بیحس شده ام که وقتی حرفهایشان را میشنیدم، احساس نمیکردم به من ارتباطی دارد. انگار که مشغول تماشای یک برنامه‌ی تلویزیونی بودم که علاقه‌ی چندانی هم به آن نداشتم. بحث بالا گرفته بود و آدمها توی حرف هم میپریدند که صفحه‌ی گوشی‌ام روشن شد و به خودم آمدم  و دیدم که دارم به پهنای صورت لبخند میزنم. راستش احساس میکنم وسط جهنم هم که باشم وقتی به یاد تو می‌افتم لبخند میزنم نازنینم. تو آنقدر خوب و زیبایی که کاری جز این نمیتوانم بکنم. آیا تو هم مرا آنقدر دوست داری که در آن سربازخانه که اسمش را گذاشته‌ای «مرداب»، بمن فکر کنی و لبخند بزنی؟ من فکر میکنم داری و دوست دارم فکر کنم که داری. 

زندگی من انگار تبدیل به داستان نبرد من با افسردگی شده است. غمنامه‌ی من و افسردگی؟ رزمنامه‌ی من و افسردگی؟ قرصهایم تمام شده‌اند و دکتر بی‌شرفم مریض شده و برایش مهم نیست که من قرصهایم تمام شده و از افسردگی مچاله شده‌ام و به همین راحتی سهمیه‌ی قرصهای دیوانگی مهرماهم دارد سوخت میشود. تف به شرف روپوش سفیدها. ازگلترین قشر اجتماع همین روپوش سفیدها هستند که چون دست کم هفت سال درس خوانده‌اند و جنازه‌های گندیده‌ی اعدامیها را تشریح کرده‌اند، شان خود را بالاتر از آن میدانند که جایی در چرخه‌ی عرضه و تقاضا قرار بگیرند. هنوز احساس میکنند سلطان جنگل هستند و جایشان ثابت است  چوت تقاضا همیشه وجود دارد. و چون هرگز نگران گرسنه ماندن و بیخانمان شدن نیستند، بنظرشان لزومی ندارد محترم باشند. انگار روپوش سفید اقتضا میکند که همیشه طلبکار باشی. دکترم دیروز در جواب پیامی که یک روز پیش به او داده بودم و پرسیده بودم چه کار کنم، با لحنی طلبکارانه گفت خودش بیمار است و انگار حتی بابت همین بیمار بودنش هم از من طلبی چیزی داشت. امیدوارم در انقلاب بعدی دمار از روزگار حرامزاده‌شان دربیاوریم. چندتا دانه درشتشان را گاری ببندیم تا بقیه حساب کار دستشان بیاید. این چند روز تازه فهمیدم چقدر احتیاج دارم به این قرصهای لجن و چقدر از خودم بدم آمد که اینقدر حال خوبم را مدیون قرصهای لجن و دکتر بی‌شرفم هستم. دکتری که نمیدانم چرا فکر میکردم برایش مهم است من کی هستم و از چه حرف میزنم. و ضمنا میدانی دکترم در میان دکترهای بیشرف آدم شرافتمندیست که در همان زمان معینی که بابت دقیقه‌هایش پول میگیرد، میتواند این احساس را منتقل کند که اهمیت میدهد. مثل برومند آنقدر پفیوز نیست که وقتی برایش تعریف میکردم چطور توان از خواب بیدار شدن را ندارم و توان انجام هیچ کاری را ندارم، به چاک سینه‌هایم زل بزند و قرصهای عوضی برایم تجویز کند و  بعدا برای امیرمعین تعریف کند که چه پوست سفیدی داشتم. منظورم این است که این بی‌شرفی که میگویم تازه یکی از آن خوبهاست. چقدر از تمامشان نفرت دارم. از تمام کسانی که قدرت دارند متنفرم. قدرتشان چیزی از حقارتشان کم و بر جذابیتشان اضافه نمیکند. آقای دکتر زشت. قدرتت و سوادت چیزی از بزرگی شکمت و فرورفتگی چانه‌ات کم نمیکند. فعلا توانسته‌ام برای چند روزم قرص پیدا کنم و میبینی که حالم خوب است. در بستر بیماری خوش بگذرد. 

دلم پر کشید برای آغوشت آقای اسماعیلی.

چه عکس قشنگی گرفتیم، موسی. باورم نمیشود زن درون آینه منم که با موهای خیس سرم را به تو تکیه داده‌ام و تو در لباس سربازی صاف ایستاده‌ای و دستهایت را دور شانه‌هایم انداخته‌ای. چه قشنگ میخندی. چه قشنگ میخندم. چقدر دوستت دارم.

دست در جیب ژاکت پشمی ام، در سبزه میدان قدم میزنم و با خودم کلنجار میروم که سیگار دیگری روشن بکنم یا نه. ساعت هنوز هشت نشده و جز چند مرد که لباسهای کهنه و کثیف تن دارند و احساس میکنم از گوشه‌ی چشم مرا میپایند، کسی آنجا نیست. تمام مغازه‌های دور میدان بسته‌اند. میخواهم خودم را به ‌آنسوی میدان برسانم ببینم آن کافه‌ی توی خیابان آفخرا باز کرده یا نه اما چشمم آب نمیخورد. رشت دیر بیدار میشود. بهرحال اما به همان سمت آفخرا میروم. پرنده‌ها کف زمین بر سر چند تکه خرده نان گردوخاک کرده‌اند. در بحرشان فرو میروم و نزدیک است پایم را روی چیزی کف پیاده رو بگذارم که فورا متوجه میشوم سنده‌ی آدمیزاد است. یک نفر آنجا ریده است. در سبزه میدان، درست وسط سنگفرش پیاده‌روی ضلع جنوبی، یک نفر آنقدر شهر را در خواب دیده که فرصت کند شلوارش را پایین بکشد، کمی به کارهای بد و خوبش فکر کند و بعد با خیال راحت یک تپه بریند و بعد بلند شود برود دنبال زندگی. عجب مسخره. دیشب اینجا جای سوزن انداختن نبود. آدمهای ترسناک توی هم وول میخوردند و من در حوالی همینجایی که حالا آن سنده‌ی مبارک رنگ و بوی دیگری به آن داده، یک دستم قهوه بود و با دست دیگرم دستت را گرفته بودم که گمت نکنم. وارد پارک شدیم و روبروی چند پیرزن که با خودشان صندلی تاشوی اضافه هم آورده بودند، برعکس روی نیمکتی نشستیم و تو را نمیدانم اما من جز تو به هیچ چیز فکر نکردم. رزماری باز نیست. باید تمام این راهی را که آمده‌ام برگردم. زندگی خیلی عجیب است، موسی. مگر دیشب من و تو همینجا نبودیم؟ پس چرا اینجا هیچ شباهتی به آنجا ندارد؟ 

ساعت دو، دو و نیم بود که از شدت سردرد چشمهایم را بستم و خوابم برد اما چه خوابی. تا صبح مثل کرم در خودم لولیدم و بیدار شدم و باز خوابیدم و انگار از حال میرفتم اما هشیار. ساعت شش بود که با سردرد بیدار شدم. و من اصلا اهل سردرد و این حرفها نیستم. خیلی کم پیش میاید سرم درد بگیرد. سرم داشت میترکید و فهمیدم که دیگر قرار نیست بخوابم. تا ساعت هشت و نیم وول خوردم. کمی کتاب میخواندم. بعد از فکر اینکه شاید این بار هم نبینمت، در خودم مچاله میشدم و بغض میکردم و گریه سر میدادم و باز دوباره خودم را دلداری میدادم که اخر هنوز که چیزی نشده. و باز چند دقیقه بعد همه چیز یادم میرفت. هشت و نیم که شد دیدم دیگر نمیتوانم بمانم توی تخت. بلند شدم دوش بگیرم. خودم را در آینه‌ی حمام دیدم. سینه‌های آویزان و تن بیرنگ و لهیده‌ام را نگاه کردم و برای هزارمین بار متعجب شدم و آب را باز کردم. موهایم حالا دیگر وقتی خیس میشوند تا پایین گردنم میرسند. بلندترین حالت در پنج سال اخیر. آمدم بیرون. یک نخ سیگار و دفترچه و کلیدم را برداشتم و آمدم بیرون. هنوز ساعت نه نشده بود. نمیدانم آخرین بار کی به دنبال دکه‌ی روزنامه‌فروشی بودم تا روزنامه بخرم. همیشه از دکه سیگار میخرم. نه، آب میخرم. خیلی وقت بود روزنامه نخریده بودم. به دکه رسیدم و روزنامه را خریدم و راه افتادم سمت پارک. جایی خلوت را پیدا کردم و صفحه حوادث را باز کردم. چقدر از واژه‌ی قربانی متنفرم. در صدایی هم که برای بی‌بی‌سی فرستاده بودم تنها حرف حسابی‌ام همین بود که لطفا دست از بکاربردن این کلمه بردارید اما تشخیص داده بودند حرف مفت است و حذفش کرده بودند. هنوز برایم عادی نشده که در چنین اخباری، مصداق این واژه منم، مصداقش مریم است که ام‌اس دارد و پدرومادرش مرده‌اند و مصاقش نگین است که بیست سال دارد و در نوزده سالگی دچار این اتفاق شده و آدمهای دیگری که نه میشناسم نه میخواهم که بشناسم. برای اخبار آدمها مهم نیستند. همانطور که یک نفر قهوه میفروشد، یکی فرش میفروشد و یکی ضایعات میخرد و میفروشد، اینها هم اخبار میخرند و اخبار میفروشند. گاهی بزخر میکنند و گاهی گران میفروشند. روزنامه را میبندم. به تو فکر میکنم. به دیدار قریب‌الوقوعمان. تو تنها روزنه‌ی نور در این کثافت تاریکی و بی‌هوایی هستی. غنیمت میشمرمت. 

مثل سگ خوابیدم. انگار گذاشته باشنم تو ماهیتابه و زیرمو روشن کرده باشن. تا خود صب جلزولز کردم.

میدانم از دستت نداده‌ام. میدانم شاید هیچوقت از دستت ندهم. اما این را هم میدانم که نمیتوانم از دستت بدهم. ترسم از این است که ندانم چطور باید بدون تو زندگی کنم. از اینکه بدون تو میلی به زندگی ندارم. زنده بمانم چه کار کنم؟ جدا هوا را میخواهم چه کار اگر گذر روزها به تو نزدیکترم نکنند؟ پاسخی برای این سوال ندارم. لطفا از دست نرو. من یادم نیست بی تو چطور زندگی میکردم. 

نباید از ترسها بنویسم نه. نباید بنویسم که چقدر میترسم یک روز دیگر پیدایت نکنم. جهان خیلی بزرگ و پوچ است. میترسم گمت بکنم و حسرت یک بار دیگر لمس کردن پوستت به دلم بماند. چه کار کنم که نترسم؟ چه کار کنم که آنقدر به گم کردنت فکر نکنم که اشکها راه نفسم را ببندند؟ انگار ماری هستم که از تنهایی به خودم میپیچم و حتی دستی ندارم تا خود را بدروغ در آغوش بکشم و برای لحظه‌ای ترا در کنار خودم تخیل کنم. چه کار کنم که نترسم؟ چه کار میکنی که نمیترسی؟

?So, how was your date-

.I don't know. It was like being shot-

به خودم قول داده‌ام نگویم دلتنگت شده‌ام. درواقع اول به خودم قول داده بودم دلتنگت نشوم. دلتنگی معنا ندارد وقتی من میخواهم و تو میخواهی و آن دیگری ظالم سنگ می‌اندازد. اما بعد دیدم چطور میشود دلتنگت نشد؟ نمیشود. گفتم عیبی ندارد. دلتنگ میشوم اما حرفی از دلتنگی نمیزنم. زنگ که میزنم سعی میکنم حرفهای دیگر بزنم. حرفهای بیخودی دیگر. اما حرفها خیلی زود ته میکشند و غرض من هم از زنگ زدن، راستش را بخواهی فقط حرف زدن نیست. من حتی دوست دارم زنگ بزنم، گوشی را توی جیبت بگذاری و صدای نفس کشیدنت را در تاریکی شب آنجا بشنوم. بشنوم که صدایت میکنند و تو با صدایی که گیلکی‌تر از وقتی است که با من حرف میزنی، جوابشان را بدهی و من فقط بشنوم. دیشب که گفتی دلتنگم شده‌ای، یک لحظه بغض را ول دادم بیرون. میخواستم گریه کنم. مجبور شدم سکوت کنم. و با هرچه زور دارم بغضم را فروبخورم تا بعد در گوشه‌ای بگریم. برای تنهاییمان. برای تنهای تنهامان.

دایی مامان مرد. صد سالش بود و من زیاد روی این نکته تاکید میکنم چون بنظرم مردن پیرها، به ویژه آنهایی که سنشان از دو رقم تجاوز میکند، بهیچ وجه ناعادلانه نیست و عزاداری برنمیدارد. ضمن اینکه نسبت به پیرهایی که اینهمه سال عمر میکنند، خشمی در درونم احساس میکنم. یاد جوانمرگ‌ها می‌افتم و لجم میگیرد. صد سال خیلی زیاد است، میدانی. بی اغراق یعنی دست کم در چهار دوره‌ی تاریخی حضور داشته، اگر کل این چهل سال را یک دوره‌ی تاریخی بگیریم. آدم حق دارد کمی حرصش بگیرد. راستش من از دولت‌آبادی هم حرصم میگیرد. از محمداسماعیلی هم همینطور. هر چندوقت یک بار اسمشان را جستجو میکنم ببینم نکند بالاخره مرده باشند. انگار که واقعا دارند حق مرا میخورند و زندگی میکنند. جدا چنین حسی دارم. نمیتوانم بفهمم آدم صد سال چه کار میتواند در این دنیا بکند. کمی احساس میکنم بی‌شخصیت اند. بی‌شخصیت اند که آنقدر پای سفره‌ی زندگی می‌نشینند تا یکی پیدا شود سفره را بتکاند و از خانه بیرونشان کند. آدم عادی باید وقتی کاسه بشقاب‌ها جمع میشوند خودش شستش خبردار شود. اینها ولی خودشان را انگار میزنند به نفهمیدن. من یعنی چنین احساسی دارم. حرف مفت میزنم نه؟ دلم را خوش کرده بودم و حرفهایم را جمع، که امروز دیگر بروم دکترم را ببینم. در این یک سال و اندی سابقه نداشت یک ماه نروم ببینمش. واقعا دلخوش بودم که امروز بالاخره کمی سبکتر یا سنگینتر خواهم شد. دست کم لجن نمیگیرم. اما همین یک ساعت پیش منشی شیرین‌عقلش تماس گرفت و گفت دکتر امروز نمی‌آید. نمیدانم چرا بغضم گرفت. از خواب بیدارم کرده بود و تمام سعیم را کرده بودم که صدایم دراکولا نباشد. اما همینکه شماره را دیدم حدس زدم چه میخواهد بگوید و نمیدانم چرا بغض کردم. توی ذوقم خورد‌، میدانی. حالت آشنای بچگی که بغض نیست اما چیزی در گلو گره میخورد و راه نفس را سخت میکند. برای اینکه قورتش بدهم و اوضاع را طبیعی کنم چندتا سوال اضافی پرسیدم. پرسیدم برای وقت بعدی خودتان خبرم میکنید؟ از قبل جوابش را میدانستم. کار سخت شد ناستیا. دکترم را ندیدم و قرصهای دیوانگی‌ام هم دارند تمام میشوند و راستش کمی اکراه دارم از اینکه آن برگه را بگیرم بروم داروخانه، بگویم ببخشید لطفا این برگه را ببینید، زنجیرم را چک کنید و اگر مشکلی نیست جیره‌ی قرص یک ماهم را بدهید بروم. میترسم نگاه ناجور بکنند که میکنند. برگه‌ی واقعا توهین‌آمیزیست. اول خواستم کمی با آن شوخی کنم و کردم. اما بعد من ماندم و بوی لجن و حقارت نامه که دارد خفه‌ام میکند. همین روزها باید بروم سهمیه‌ی مهرم را بگیرم و بعد آبان و آذر و دی. تا آخر دی میتوانم با سهمیه‌ی دیوانه‌ها با پولی کمتر از پول دو پاکت سیگار، ماهی شصت تا قرص بخرم؛ روزی دوتا. خوب است. می‌ارزد. آنقدر زرنگ هستند که معادله را جوری بچینند که وسوسه‌ات کنند. آخرین سهمیه را که بگیرم دوست دارم تو صورت داروخانه‌چی تف کنم. همینطور بیدلیل. بخاطر تمام بیشعوریهای احتمالی که چاشنی کارشان است. بخاطر نفرتی که از تمام روپوش‌سفیدها دارم. 

خودت نمیدانی این دوهفته‌ها که باید بگذرند تا بیایی، چطور مرا به زندگی کوک میزنند. کوکهای سستی که هربار که میخواهند پاره شوند، هربار که میخواهم با سر در سیاهی سقوط کنم، مرا بیاد برق چشمهایت می‌اندازند و تصمیم میگیرم کمی دیگر زندگی کنم. کمی دیگر زندگی کنم تا کلاههایی را که برایت بافته‌ام، روی سرت بگذارم. تا در آغوشت پنهان شوم و بوی آشنای تنت را به جان بکشم و برای چندساعت از واقعیت کنده شوم. مشتی آرزوی کهنه دارم که دوست دارم با تو براورده شوند و بعد دیگر گمانم چیزی از زندگی نمیخواهم. 

چه چیزی جز عشق میتواند مرا خسته و سنگین به خیابان بکشاند تا تنها قدم بزنم و صدایت را، تنها صدایی را که از تو برایم باقیمانده، بارها و بارها گوش کنم و به تو فکر کنم؟ اینک مهر تو نبردافزاریست تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم... چقدر دوستت دارم نازنینم. چقدر دوست داشتم زیر آسمان پائیزی لاهیجان با تو قدم بزنم اما چه غم. یک روز با فکر دیدنت شاد بودم، ندیدم و مشتاقتر شدم. 

«کار من اینست، یا ببینمت

یا روزها شمارم تا دوباره دیدنت

هربار که ناگزیریم از هم جدا شویم 

ناممکنها را ممکن سازم برای بودنت» 


شکلات‌هایت را گذاشته‌ام توی کشو. دیگر وسوسه‌ام نمیکنند. نه تنها اینها بلکه هیچ چیز را دلم نمیخواهد قورت بدهم. آنقدر آشوبم که طاقت بلعیدن هیچ چیز را ندارم. گلویم خشک است و احساس میکنم هر چیزی که پایین برود، سنگ میشود و تا پایین هر چه را سر راهش باشد ویران میکند. عکسهایت را که نگو. حتی دل ندارم نگاه کنم. میترسم. از نگاه معصومانه‌ات میترسم. میترسم قرار باشد دیگر نبینمت و دیدن چشمهای نازنینت، یا دیدن خودم که نیمی از رخم را پشت صورت گردت پنهان کرده‌ام،‌ خنجر به قلبم فرو کند. خواهش میکنم بیا و بگو قرار نیست اینها آخرین چیزهایی باشند که از تو برایم میماند. خواهش میکنم بگو آینده‌ای هست. 

از مغزم متشکرم که وقتی دردی، مصیبتی بر سرم آوار میشود، خواب‌آلودم میکند تا کمتر عذاب بکشم. اما کاش میدانست وقتی برای فرار از بیداری میخوابم، وقتی از ترس بیداری به خواب پناه میبرم، مثل سگی که ماشین زیرش گرفته، به خودم میپیچم. گاهی از شدت درد از هوش میروم و باز در میان درد بیدار میشوم. بدنم گزگز میکند. معده‌م آشوب است. مغز سرم میسوزد. کمرم تیر میکشد و پاهایم به فرمان من نیستند. کاش مغزم فکری به حال اینها بکند. اگر اینها درد نکنند، من میتوانم بیدار بمانم و در گوشه‌ای تاریک کز کنم و اشک بریزم تا مصیبت خودش برود و مصیبت بعدی بیاید. میبینی؟ دیگر واقعا خسته شده‌ام. یکی دوماه پیش (واقعا عقلم را از دست داده‌ام و روزها کشش عادی را برایم ندارند. گاهی بیشتر و گاهی کمتر بنظرم می‌آیند.) فکر میکردم مصیبتی در دنیا وجود ندارد که حال مرا بدتر از این بکند. از در و دیوار میترسیدم و برای یکی دو هفته هرروز که بیدار میشدم میان اشک و خون غلت میزدم. دیروز و امروز و یحتمل روزهای بعد، آنقدر حالم بد است که انگار ده دوازده تا کاف.الف از درودیوار اتاق بالا رفته‌اند و میخواهند با چشمهایشان دخلم را بیاورند. حالم خوب نیست و مدام فکر میکنم میتوانست بدتر باشد. کاش لال شوم اما میتواند بدتر باشد. امروز برای چندساعت آنقدر به از دست دادنت فکر کردم که در خودم مچاله شدم و قلبم جیرجیر میکرد و خون رمق نداشت که در رگهایم بدود. زندگی بدون تو را میخواهم چه کار؟ آنهم به این زودی؟ کاش بیشتر دیده بودمت. کاش آن لحظات اولی که شرم اجازه نداد دستهایت را بگیرم، دست هایت را گرفته بودم و روی چشمهایم گذاشته بودم. کاش لحظه‌ی خداحافظی، زیر آسمان بارانی رشت، مقابل چشمهای متعجب پیرمردهای راننده، بیشتر به خود فشرده بودمت. کاش رفتنت را بیشتر نگاه کرده بودم. حتی امروز به این فکر کردم که خانه را پس ندهم. بیایم آنجا و بی آنکه بدانی از دور ببینمت. ببینمت که سوار دوچرخه میروی خرید. ببینمت که ساک سربازی بدست، سوار ماشین میشوی و میروی تا دوهفته‌ی بعد. تا دوهفته‌ی بعد من زنده هستم که ببینمت؟ اجازه میدهند ببینمت؟ اینهمه مصیبت حق ما نیست. حق نیست که دستهای کثیفشان را بکنند توی خورجین دوچرخه‌ات. دستهایشان کثیف است. مغزهایشان کثیفتر. بیا در آغوشم پنهانت کنم. میخواهم با تو آتش بگیرم. شاید تقدیر این است که در هم ذوب شویم. 

با ترس و لرز یک قرص برداشتم. مطمئنی فائزه؟ مطمئنی بیشتر نمیخواهی؟ یک دانه ام گیج و منگت میکند‌. احساست را دست نخورده میگذارد. یک مشتم اما ترا لقمه میکند فرو میکند در دهان سیاهی. خفه شو خائن. خفه شو خفه شو خفه شو خفه شو. 

ک ی س ت

م ی س و ز د 

د ر 

چ ر خ؟

اولین شب است بعد از آن شب که بزور قرص میخواهم خودم را خواب کنم. الپرازولام خائن. خسته شدم از بس از تلخی اتفاقات زندگی عقم میگیرد و آنقدر به زبان نمیایند که مجبورم رویشان اسم بگذارم: آن شب و آن قضیه و قضیه‌ی سمنان و... . بس است تلخی. زندگی هرروزش یک قطره زهر است که قرار است در درازای ایام بکشد. چرا یک شبه جام زهر را سر نکشم؟ چه اصراریست به زجرکش شدن زیر بار ملال و اندوه و شصت سال هفتاد سال ذره ذره پوسیدن؟ من همیشه عجول بوده‌ام. نمیتوانم توی صف مردن این پا آن پا کنم. چطور باید خودم را خلاص کنم؟ خودم را بسوزانم؟ 

رفته بودم دفتر وکیل برای مصاحبه با یک روزنامه‌ی ژاپنی؛ به ادعای خودشان بزرگترین روزنامه ژاپن. و فکر نمیکنم دروغ بگویند چون آنها ژاپنی هستند و نیازی ندارند دروغ بگویند. ای کاش خودم تنها رفته بودم. دو زن دیگر هم با من بودند و از شنیدن داستانشان مو به تنم سیخ شد. نفسم گرفت. قلبم تند زد. چطور ممکن است من بخشی از این جریان بوده باشم؟ اینکه برایت اتفاقی افتاده باشد که حتی روایت کردنش، باعث بشود سردبیر روزنامه‌ی ژاپنی صداهای خیشومی عجیب و غریب دربیاورد و چشم‌هایش را گرد کند، برایم هیچوقت عادی نمیشود. برایم عادی نمیشود هربار که این داستان را برای کسی تعریف میکنم، از من میپرسد چرا بعد از آن اتفاق، او را دیدم. فورا احساس ناامنی میکنم. دلم میشکند. احساس تقصیر میکنم. مثل وقتی که بچه بودم و یکبار دوست مدرسه‌ام فحش مسخره‌ی کودکانه‌ای یادم داده بود و تا مدتها احساس گناه و تقصیر را به صورت دلشوره‌ای درست وسط روده‌هایم با خود حمل میکردم و احساس میکردم لایق هیچ چیز نیستم. خبرنگار ژاپنی با تعجب داشت به من نگاه میکرد و میگفت نمیتواند بفهمد و باور کند که چرا بعد از آن اتفاق دوباره به دیدن آن مرد ادامه دادم.به لکنت افتاده بودم و وکیلم توی حرفم میپرید که توجیهش کند و چیزی دلم را چنگ میزد. چرا بیشتر از خودم محافظت نکردم؟ چرا مصرانه پای محافظت نکردن از خودم ایستادم و آنقدر به ارتباط با او ادامه دادم تا یک بار دیگر در معرض خطر قرار بگیرم و بعد او باشد که ارتباطش را با من قطع میکند؟ آیا اگر او باز هم بعد از آن شب دوم که در خانه‌اش قصد داشت به زور من و آن دختر دیگر را نگه دارد، به من پیام میداد، جوابش را میدادم؟ 

شاید نه. چون خطر را عینا احساس کرده بودم و مطمئن شده بودم این همه نمیتواند اتفاقی باشد. نمیتواند اتفاقی یک روز در خانه‌اش، که فکر میکردم باید خانه مشترک او و برادرش باشد، مرا دعوت به شام و شراب بکند و بعد بی آنکه خودش مست باشد، مرا روی تخت بیندازد و بدون اینکه بپرسد آیا راضی هستم یا نه، با وجود اینکه به او گفته بودم نه، با من رابطه جنسی برقرار کند، رابطه‌ای که کمتر از ده دقیقه طول میکشد. بعد از رویم بلند شود، یک مشت دستمال کاغذی رویم پرت کند و از اتاق برود. اینها شبیه اتفاق نیست. اتفاقی نیست که بلافاصله از آنجا بیرون رفتم و دیگر هیچ چیز یادم نیست. 

اما شاید هم بله. این یکی خیلی برایم دردناک است. دکترم در یک تحلیل خیلی دقیق، خیلی دردناک و احتمالا کاملا درست، چیزی گفت که بیش از تمام این ماجراها مرا در هم شکست. آنقدر که برای هیچکس بازگویش نکردم و ناستیا تو اولین کسی هستی که میخواهم برایش بگویم. او میگفت بنظرش در من این پیشفرض وجود دارد که باید مطابق میل ادمهایی که دوستشان دارم رفتار کنم، تا ارزش دوست داشتن آنها را داشته باشم. بعبارتی خیال میکنم آنها نمیتوانند من را به خاطر آن چه که هستم دوست داشته باشند. چون من اساسا چیزی نیستم و آنها هیچ چیز را چطور میخواهند دوست بدارند. بنابراین اگر سعی نکنم راضی نگهشان دارم، از دستشان میدهم. میگفت این تصور در من از رفتار مادرم با من نشات میگیرد. که وقتی کاری خلاف میلش انجام میدادم، طوری رفتار میکرد انگار که از من متنفر است و و تنها در صورتی دوستم میداشت که کارهای من را دوست داشت. و بعد میگفت وقتی که من با آن مرد آشنا شدم، احساس میکردم شاید مرا دوست داشته باشد و به این دوست داشتن احتیاج داشتم. بخاطر پویا، بخاطر خودم، بخاطر وضعیت زندگی‌ام در آن روزها. و درست به همین دلیل به خانه‌اش رفتم و وقتی که رفتم و دیدم کسی جز من آنجا نیست، برنگشتم و وقتی آن بلا را به سرم آورد، باز به او اعتماد کردم و با او بیرون رفتم و باز به مهمانی‌اش رفتم. میگفت تا آن لحظه‌ی مهمانی، تو با خودت فکر میکردی که او ممکن است تو را دوست داشته باشد. وقتی که دیدی آن شب کس دیگری را زیر سر دارد، بازی را به هم زده‌ای. آه.

این غم‌انگیزترین چیزی است که در تمام عمر از خودم فهمیده‌ام. 

نیمی از سنگینی بارت را روی شانه‌ام بگذار.

نیمی از دردت را در سینه‌ام پنهان میکنم،

و آنچه از نام و نان داریم با هم قسمت میکنیم. 

با تو عشق و برابری، این هر دو را، میخواهم.

بیست سال دروغ است اما بعد از سالها، مطمئنم بیش  از ده سال، پا به خانه‌ی سیاه کودکی‌ام گذاشتم. نمیدانم چطور ممکن است دنیای کودکی کسی آنقدر سیاه و حوصله‌سربر باشد. دنیای که در آن باید دوست داشته شوی، کنجکاوی کنی و کشف کنی، برای من در تلاش برای نادیده گرفته نشدن خلاصه شده بود. دنیایی که در آن کسی به من توجهی نمیکرد و خودم با مغز کوچکم از پس سرگرم کردن خودم برنمیامدم. خانه خالی شده بود و از آن روزها تمیزتر بود. گمانم آنروزها کف آن کاشی بود. از آن کاشیهای خاکی بی‌رنگ که هیچ تکه‌اش نباید از زیر فرش، از زیر موکت بیرون میزد. طاقچه ها را هم مستاجر آخری رنگ کرده بود. رنگهای زشت سردرد‌آور. مثل رنگ درودیوار مهدکودکی بدسلیقه. سبز و زرد و آبی روشن. خانه را پدربزرگم که آقاجان صدایش میکردیم ساخته بود. نقشه‌اش را هم خودش کشیده بود و مزخرفترین چیزهای ممکن را در آن جمع کرده بود. آنقدر مزخرف که با معماری معمولی خانه‌های روز، قابل تطبیق نیست. نمیتوانی تعیین کنی اتاق خوابش کدام است، هال و پذیرایی کدام. وارد که میشوی از در، یک فضای مربع شکل است که نور از راهرو میگیرد. بزرگتر که شده بودم من و خواهرم اینجا میخوابیدیم. روبروی در ورودی، آشپزخانه است و گوشه‌ی سمت چپ، راهرویی باریک و دراز که تا انتها باید بروی و بپیچی سمت چپ، تا برسی به حمام و دستشویی که پشت آشپزخانه قرار دارد. یادم هست شبها که میخوابیدم، خواب میدیدم کسی از داخل راهرو نعره‌های ترسناک میکشد و با ترس و لرز از خواب میپریدم. هروقت میخواستم بروم دستشویی، پشت سرم را نگاه میکردم که کسی نیاید و مثل سگ میدویدم. امروز جرات نکردم پا به راهرو بگذارم. از دیدن پهنایش که کمی و تنها کمی بیشتر از عرض شانه‌هایم بود، نفسم گرفت. میگفتم. اگر این فضای مربع‌شکل را هال در نظر بگیریم، سمت چپش دو در وجود داشت که یکی اتاق کوچک پرنوری رو به حیاط بود و دیگری، سالنی دراز که میتوان اسمش را پذیرایی گذاشت و انتهای آن نورگیر نسبتا بزرگی بود که یک درش به همین پذیرایی و در دیگرش به آشپزخانه باز میشد. خانه‌ی عجیبی بود. هیچ نمیتوانستم بفهمم چه در مغز پیرمرد گذشته بود که چنین نقشه‌ای کشیده بود. فضاهای چرت و بی‌معنی و به درد نخور که از فرط غرابت، ابتدا عجیب بودند و بعد جالب شدند. چون جایی شبیهش را نمیدیدی. کوچکتر که بودم، ته پذیرایی، کمی قبل از اینکه به نورگیر برسی، جای من را زیر لوستر می‌انداختند. یادم هست که همیشه وقتی از خواب بیدار میشدم، یا وسط هفته بود و همه رفته بودند و من تنها بودم، یا آخر هفته بود و همه خواب بودند جز من. مدتهای طولانی به سقف، به لوستر زل میزدم و فکر میکردم. فکرم جای دوری نمیرفت. آنقدر زل میزدم و فکر میکردم تا ملال از نوک پاهایم شروع میکرد بالا آمدن، تا آنکه تمام من را در بر میگرفت. اگر وسط هفته بود میرفتم بالا پیش مامان بزرگ صبحانه میخوردم و اگر آخر هفته بود، باید صبر میکردم تا همه بیدار بشوند. دیر بیدار میشدند و حوصله‌ام سر میرفت. واقعا اگر بپرسند کودکی‌ام چگونه میگذشت، بیش از هرچیز باید بگویم که حوصله‌ام سر میرفت و آرزو میکردم زودتر بزرگ شوم تا برای سرگرم شدن با کسی احتیاج نداشته باشم. خیال باطل.

برای تو در دفترچه‌ام مینویسم.

آن لحظه‌ای که دور استخر لاهیجان ایستاده بودم و سیگار میکشیدم و ماشین‌ها برایم بوق میزدند، هرگز خیال نمیکردم وقتی که میبینمت، دنیا یک لحظه برایم از حرکت بایستد و چیزی را بجز تو نبینم و نه خواهم که ببینم. با دوچرخه آمده بودی، با آن چشمان خندان، با آن کلاه. انگار گیاهی بودم که تازه سرم را از خاک برای اولین بار بیرون آوردم و نور چشمهایم را زد. چیزی در خونم شروع به خاریدن کرد. به خودم دلداری داده بودم که آنقدر خوب نمیتوانی باشی. حتما تو را آن طور که میخواسته‌ام باشی، تصور کرده‌ام. شکست سختی خوردم. بارها بهتر از چیزی بودی که میخواستم. ورای حد انتظار. دیگر انگار چیزی جز تو ندیدم. استخر را ندیدم. لاهیجان را ندیدم. پرنده‌ها را هم اگر دیدم، بخاطر تو بود. مغزم سوت میکشد. انگار اتفاقات اسبی باشد که سوارش شده باشم و افسارش را به دست گرفته باشم. وقتی که دیدمت، افسار را رها کردم و به دنبالش میدویدم و به گرد پایش نمیرسیدم. پیش از آنکه بفهمم، عاشق شدم. عکس کوچکت را اگر به گلدان روی میز تکیه نداده بودم که هر لحظه ببینمت، حوله‌ام اگر بوی تنت را نمیداد، اگر خونمردگی زیبای روی چانه‌ام نبود، حتما فکر میکردم اشتباه کرده‌ام. خواب دیده‌ام. خواب خوبی هم دیده‌ام. خوابی که میتوانم با خاطره‌اش تمام عمر لبخند بزنم. راضی بودم خوابی زیبا باشی. زیباترین خوابی که به عمرم دیده‌ام. اما عکست اینجاست. دست میکشم به چانه‌ام و لبخند میزنم و حوله‌ام توی چمدان است. خاطره‌ات زنده‌تر از آنست که بتوانم فکر کنم واقعی نیستی.