رفتم برای مامان بزرگه خیار گوجه بگیرم، دم سازمان آب یه گربه بود که ظاهرا سرحال بود اما یه پا نداشت. با دقت بیشتری که نگاه کردم دیدم ظاهرا مادرزادی پا نداره و جای هیچ زخمی روی پاش نیست. فقط یه تیکه استخون بهش آویزون بود که از سر غریزه دلش میخواست با اون پشت گوششو بخارونه اما نمیتونست. فقط این استخونه تو هوا تکون تکون میخورد و دل منو ریش میکرد. واقعا دلم از دیدن دنیا بهم میخوره. دوست ندارم همچین جایی زندگی کنم.