پسره رو برای اولین بار میدیم، اما متاسفانه باز خر شدم و فکر کردم ممکنه حداقل یه چیز متفاوتو تجربه کنم. تولدش بود. براش کیک خریدم و رفتم پیشش. خیلی ناراحتم که علیرغم اینکه بعنوان یه غریبه تا اییکه تونستم بهش مهربونی کردم، هیچ مهربونیی دریافت نکردم و یهو وسط سکس پاشدم اومدم بیرون. کاش یه پلن بی برای خودم چیده بودم که اگر نخواستم اینجا بمونم، کجا برم. اما یهو رفتم بیرون و اصلا نمیدونستم جام تو این جهان کجاست. گم شده بودم. خودمو پرت کردم لمیز و به هرکی میتونستم زنگ زدم. هیچکسم جوابمو نداد جز پویا که داره میاد. از چهرهی خودم وحشتم گرفته. دارم پس میفتم. بغلم یه دختر پسر که احتمالا استفن و باهم لاس میزنن نشستهن. لاسای لوس و پیش پاافتاده و من دارم با خودم فکر میکنم واقعا لازم بود همه چیز برای من انقد پیچیده باشه؟