یکی ازم پرسید چطوری با شرایط جدید؟ گفتم پشیمون نیستم ولی دارم حسرت اینو میخورم که میتونست خیلی بهتر باشه و نیست. و با اینکه جمله ای بود که از دهن خودم دراومده بود برای چند لحظه منقلبم کرد و به فکر رفتم. که واقعا چقدر دوست داشتم مامان بابام اینطوری نباشن. ببخشید میدونم شاید سطح دغدغهی شما با من فرق داره و شما دارین چیزا رو تغییر میدید به جای اینکه فکر کنید اگر یه جور دیگه بودن چی میشد، اما من هنوز از صمیم قلب احساس شکست میکنم وقتی حتی یه بیرون ساده با مامان بابام -بخصوص بابام- نمیتونم برم و از تک تک رفتاراش شرمسار میشم. از اینکه وسط حرف بقیه با هیجان میپره، از رانندگیش، از صداش که فکر میکنه هرچی بلندتر باشه حق بیشتری داره... از تمام اینا شرمسار میشم و با تمام وجود آرزو میکنم کاش بابام یه آدم دیگه ای بود. البته اینکه امروز کلا روز تروماتیکی بود هم قطعا بیتاثیر نیست. امروز یه بار بهش ریدم سر اینکه چرا وقتی بهت میگن کاری رو نکن مرض داری که حتما یه ذره از اون کارو انجام بدی. یهو شروع کردم داد زدن و دونه دونه برشمردن کارایی که ازش میخوام نکنه ولی میکنه. بعد یهو به خودم اومدم دیدم خیلی فضا بیرحمانه شد. ازش معذرتخواهی کردم. گفت نه. وقتی تو میگی حتما عیبی هست تو من. تیر عذاب وجدان بیشتر رفت تو تنم. دستشو ناز کردم و گفتم بابا معذرت میخوام. نباید اینطوری حرف میزدم. بعد بذهنم رسید کی آخرین بار از سر محبت لمسش کرده بودم؟ راستش یادم نیست. فکر کنم جز وقتایی که خودش به زور میاد جلو تا بوس و بغلم کنه، هیچوقت. حداقل از وقتی که بزرگ شدم، هیچوقت.