j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

اها، و بعد امروز وسط مهمونی نمیدونم چرا بابام یاد خاطرات شیمیایی شدنش افتاد. من همیشه یادم میره بابام شیمیاییه،‌ بخاطر اینکه هیچوقت تو زندگیمون تاثیری نذاشته این قضیه. ولی خیلی روتین داشت تعریف میکرد که ریه‌م از بین رفت و یه سه چهار روز بینایی نداشتم و فلان. و من داشتم فکر میکردم چطوری انقدر ساده از این مسائل عبور کرده و الان داره درباره ش حرف میزنه؟ من اگر سه روز چشمم هیچجا رو نمیدید سکته میدادم اطرافیانمو انقدر درباره ش حرف میزدم. کلا من درباره تغییرات خودم یه جوری حرف میزنم انگار برای همه باید مهم باشه. ولی اون بیچاره نه. انقدر نمیگه که ما اصلا یادمون رفته همچین چیزی هم بوده. همینطوری که داشت تعریف میکرد حس میکردم میخوام گریه کنم. نکردم. ولی الان فکر میکنم کاش میکردم. چون بغضش موند تو گلوم و برگشتنی ازشون انتقام گرفتم انقدر که بهشون گفتم شماها واقعا استرسی اید و بخاطر همینه که باهاتون هیچجا نمیام. الان تمام اون خشما و بغضا رو دارم، باضافه اینکه یادم به اون وصیت نامه‌ای افتاد که بابا سال هفتاد و فکر کنم چهار برامون نوشته و هروقت میخونمش کف و خون بالا میارم. برام نوشته که دخترم هیچوقت از یاد خدا غافل نشو و بدون که هر کاری میکنم بخاطر خوشبختی شماست. شت. همین الانم اشکم قلپ قلپ ریخت وقتی یادش افتادم. مرسی که هرکاری کردی بخاطر ما بود بابا. ولی متاسفانه من ارزششو نداشتم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.