از اونجایی که خودم بیماری خودم و دشمن خودمم، نمیدونم چرا احساس کردم که دیدن کرم تو غذای پخته برای گاییدن یه روز کامل کافی نیست، و رفتم دفترخاطرات ده سال پیشمو که پر از خاطرات بورینگ و کثافت بود کشیدم بیرون که ببینم ده سال پیش چطوری خودمو میگاییدم. متاسفانه هیچ گونه ارتباطی باهاش برقرار نکردم. مطلقا هیچی. جز اینکه یادم به چندتا نکته افتاد که حالمو بدتر و بدتر کرد. یک اینکه چقدر عاشق دختر بودم و قبل از اینکه بتونم عاشق هیچ پسری بشم و درکش کنم، عاشق دختر شدم. دو اینکه چقدر زندگی غم انگیزی با نوید داشتم و چقدر بطرز مشهودی زندگیم بعد از دیدن اون با قبلش فرق کرد. که البته این قضیه واقعا غمگینم کرد. چون داشتم فکر میکردم اگر هیچوقت نویدی درکار نبود احتمالا من یکی از همین کسایی بودم که میخوام رو توییتاشون استفراغ خونی کنم. و دیگر اینکه رو یکی از صفحه های دفترم، خون دیدم. خون ریخته بودم روش. متعلق به دورانی که دستمو با تیغ زخم میکردم تا نفرتمو بپاشم بیرون. خونی که متعلق به ده سال پیش بود و روی کاغذ تقریبا به سبزی میزد. داشتم به فاصلهی اون فائزهای فکر میکردم که نویدو دوست داشت و در عین حال یه نفرت سرخوردهای رو چال کرده بود و با خودش همه جا میکشوند و تنها کاری که کرد این بود که یه بار دروغ بگه و باهاش بره بیرون، و باقی این سه چهار سال تمامش حرف بود و حرف بود که اونو عاشق من کرد و منو وابستهی اون، با اینی که الان هستم. متاسفانه اصلا فکر نمیکردم اینطوری شه. اون وقتایی که میرفتم مدرسه و هیچ ایدهای نداشتم چند سال دیگه از کجای این جهان بیریخت و نفرتانگیز سر در میارم، اصلا فکر نمیکردم ده سال دیگه با همچین تصویری نشسته باشم و به خودم فکر کنم.
خیلی خیلی بشدت دلم میخواد یه چیزی منقلبم کنه. بنظرم دیگه بسه و تا ته این لایف استایلو رفته م و به جرات میتونم بگم کیر توش. دیگه نمیخوامش. دلم یه انقلابی چیزی میخواد. یه چیزی که بتونم با تمام وجود باورش کنم. ببخشید ولی من نمیتونم اینطوری زندگی کنم. یه روز میتونم خودمو گول بزنم، دوروز میتونم گول بزنم. روز سوم واقعا اینطوری ام که نه. باورم نمیشه. باورم نمیشه که این دنیا معنای خاصی داشته باشه.