دو شب بود که بابا خونه نبود (دو شب شد یا یه شب؟) و انقدر آروم بودم که داشتم به تمام کارام میرسیدم. امشب هم علیرغم تمام بگاییها و کارای عقبافتادهم خوب بودم. تا اینکه بابا اومد. بهش گفتم گربه رو بگیر ناخناشونو بگیریم. گرفتش و برخلاف دفعه پیش خیلی جیغ و داد کرد گربه. زبونش کبود شده بود و از ته دل نعره میکشید. دو سه تا ناخنشو گرفتم و گفتم ولش کنیم. فایده نداره اینطوری. یهو سکته میکنه حیوون. بابام ولش کرد و یهو نمیدونم چرا، واقعا نمیدونم چرا یهو هلش داد و حیوون با تمام هیکل پرت شد و خورد به پایه صندلی. نمیدونم آخرین بار کی این حالت بهم دست داده بود، اما انقدر غریب بود که اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم. چند دقیقه قفل کردم و همینطوری با بهت زل زده بودم به صحنه ای که دیدم. بعدش اومدم حرف بزنم. بهش گفتم چرا زدیش؟ ولی صدام در نیومد. بجاش یه زوزهی خفهای کشیدم. گفت چی؟ گفتم چرا زدیش؟ گفت نزدمش. گفتم چرا خودم دیدم زدیش. پرتش کردی خورد تو پایهی صندلی. چرا زدیش؟
بعد احساس کردم دارم میترکم. و ترکیدم. شونههام میلرزید و هقهق میکردم. مثل تمام کابوسایی که توشون گربههام مرده بودن یا به دلیل نامشخصی ازم گرفته شده بودن. هیچ کنترلی روی هقهقم نداشتم و مامانم همینطوری بابامو گرفته بود زیر رگبار حرفای ترسناک که هر یه کدومشون تا چندسال از یاد آدم نمیره. بابا اصرار داشت که گربه رو نزده و مثل همیشه که هلش میده و باهاش شوخیای خرکی میکنه، صرفا یه کم زده در کونش. اما من خودم به چشم خودم دیده بودم که گربه تعادلشو از دست داد و محکم خورد تو پایهی صندلی. انقدر ترسیدم و شوکه شدم که از خونه پریدم بیرون. با خودم گفتم یه کم هوا، شاید فقط یه کم هوا بتونه کمکم کنه.
مشکلم همیشه با بابا همینه. همه چیز خوبه تا اینکه یهو یه کاری میکنه که وحشت میکنه آدم. یه کاری میکنه که شوکهت میکنه و تعادلت رو بهم میزنه و روانت رو خون میندازه. اینم از شانس ما.