j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

کاش امشب تصمیم مردنو بگیرم. یادمه قبلا دغدغه گربه ها رو داشتم که چی میشن. اما الان از بابت اونا هم خیالم راحته.

حالم بد بود با مامانم رفتم بیرون یه سری سبک شه، به خودم اومدم دیدم زنگ زده به دخترخاله‌م داره حرف میزنه و چون موقع تلفن حرف زدن باید با یه چیزی هم ور بره، پاشو از کفش دراورده گذاشته رو داشبورد و داره پوست کف پاشو میکنه. انقد کله م کیری شد که دیدم واقعا در توانم نیست. پیام دادم به روزبه گفتم دلم مثل سگ برات تنگ شده. گه خوردم ولت کردم روزبه. دلم برات تنگ شده.

دوست نداشتم زیاد در مورد جزئیاتش چیزی بگم، اما اتفاقی که افتاد این بود که بعد از یک ماه و چند روز که سربازو ندیده بودم،‌ امروز باهاش قرار گذاشتم. قرار گذاشتن با سربازا یه کم پیچیده ست. چون واقعا دسترسی بهشون راحت نیست. شبش میگن فردا ساعت دو میبینمت، ولی واقعا معلوم نیست فردا ساعت دو بتونن خودشونو بهت برسونن یا نه. تلفن هم نمیتونن جواب بدن تا وقتی که بیان بیرون. در نتیجه من دو رسیدم و نمیدونستم کی قراره ببینمش. حتی ته دلم یه کمم میترسیدم که یادش رفته باشه یا به هر دلیلی نتونسته باشه بیاد. بهرحال نشسته بودم در دفاعی‌ترین حالت ممکن قهوه میخوردم و برای اولین بار چندتا ویدئوی کسشر و مشمئزکننده از ولشدگان میدیدم، که بهم زنگ زد و گفت انقلابه. بهش گفتم بیاد اینجا. هی داشت میپرسید که اونجا همونیه که فلان طوره؟ منم در همین حین رفته بودم سمت در که برم بیرون دنبالش. که یهو دیدمش. با لباس قشنگ نظامیش اومده بود اونجا و میخندید. مثل اینایی که شوهرشون از جنگ برگشته پریدم از در بیرون و بغلش کردم. واقعا به وجد اومدم. نمیدونم چرا انقدر هیجانزده شدم. شاید چون اولین باری بود که یکی با لباس نظامی میومد دنبالم، شاید چون فکر میکردم یه آدم باید خیلی جدی و مصمم باشه که با لباس سربازی با یه دختری بره بیرون،‌ یا شاید چون تصویر خیلی قشنگی از خودم میدیدم که با یه سرباز نشسته م سر میز و دارم میخندم از ته دل. اما ته همه‌ی اینا مطمئنم دلیل اصلیش اون عکسیه که از بچگیم دارم. که مامانم داره به بابام تو لباس نظامی نگاه میکنه و من، که پشت عکس نوشته سه ماهمه، دارم رو زمین برای خودم میخزم. بابا تو اون عکس خیلی قشنگ و برازنده ست. شاید به همین دلیله که منم امروز انقدر احمقم. 

نه اینکه بگم به خودم اومدم و دیدم همه چیز خوب شده نه. راستش هیچ چیز خیلی خوب نشده. اما امروز احساس کردم از لاشه‌م که امیدی بهش نبوده، یه برگی داره جوونه میزنه.رودرواسی رو با خودم کنار گذاشتم و یه آهنگ افتخاری رو که چند روز بود داشتم زمزمه میکردم پلی کردم و دلم هری ریخت از خاطرات. پاشدم یه تکونی به خودم دادم و گلدونای روی کتابخونه رو -که قبلا عاشقشون بودم ولی از وقتی اومده بودم اینجا،‌ جز برای آب دادن دست بهشون نزده بودم- مرتب کردم. مثل قدیما تیمارشون کردم. زیر گلدونیهاشونو تمیز کردم و برگای خشک شده رو از تنشون سوا کردم. آب گلایی که تو شیشه بودنو عوض کردم و ریشه‌های لجن‌گرفته رو شستم و همه رو از اول چیدم و حالا حس میکنم یه کم حالم بهتره. نمیدونم چرا تا الان این کارو نکرده بودم. چرا هر شب که دراز میکشیدم بهشون نگاه میکردم اما حاضر نبودم از جام بلند شم.

تو خیلی از موقعیتا فقط خودمو میندازم تو بغل یکی، چون به گرمای تنش نیاز دارم. کسشر نمیگم. واقعا نیاز دارم. ولی بعد از اون هیچی.

خوشم نمیاد مثل حیوون بعد از یه دقیقه بوسیدن میفتن رو آدم و هی  تکون تکون میخورن. واقعا منزجر میشم. منزجر میشم و دلم میخواد کون‌لخت تا دم در خونه‌ت بدوم و بگم روزبه من سگتم. فقط بذار چند ساعت تو بغلت باشم. 

امیر همیشه عاشق کادوی تولد بوده و هست. نمیدونم چرا ولی خیلی براش مهمه. امروز سرزده رفتم محل کارش که بهش کادوشو بدم، واقعا هم حس کردم که منتهای خوشحالیش همینه، ولی با تمام وجود فهمیدم که احتمالا دیگه قرار نیست از هیچ چیز هیچ چیز خوشحال بشه. امیر تموم شده و من هر بار که میبینمش دلم هری میریزه و باورم نمیشه این اقای بامزه‌ی افسرده دوست عزیز منه. چی شدی امیر؟ چیکار کنم خوب شی؟