بدترین خاطره ای که ممکنه یادم بیاد اینه که دست همکارم رفته بود تو چشمم و چشمم وحشتناک درد میکرد و هی بدتر شد. شب داشتم از درد سکته میکردم و نمیخواستم مادر نگرانم بیاد پیشم. تنها کسیکه حاضر شد بیاد مهدی دوسپسر سابقم بود که مجیور شدم با همون چشمی که نمیدید و درد میکرد اشک میومد، باهاش بخوابم.