امروز داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواست جای درخت توت توی باغچه خانهمان در روستا باشم. همه آمدند و رفتند و درخت همیشه بوده و هست. گاهی میروم دست میاندازم دور تنهی ستبرش و ازش تشکر میکنم که بیمنت هرسال خروار خروار توت شیرین نثارمان میکند یا نه اصلا سایه میاندازد روی ایوان و همیشه هست. تنها و پرغرور. عمرش صد سال میشود اقلا. از آن وقتی که اینجا خانهی لیلا بوده تا وقتی که لیلا میمیرد و خانه متروک میماند و بعد خرابه میشود و بعد گاهی حسین میآید بهش سر میزند و بعد حسین میمیرد و باز سالها به حال خود میماند تا همین چندسال اخیر که ادمها امدند و رفتند. امدند و رفتند. رفتند و دیگر نیامدند و هنوزکه دارم اینها را مینویسم ، برگهای درخت توت آن سوی پنجره تکان میخورند. کاش میشد من هم مثل درخت توت بیخویشتن باشم ناستیا. تنها و نظارهگر باشم و دردناکترین دردها نه چیزی از بخششم کم کند، نه بر آن اضافه کند. دلم برای سادهترین چیزها تنگ شده. امشب که اینجا، توی خانهمان در روستا ماندهام و صدای رودخانه پایین خانه نمیگذارد ششدانگ حواسمرا جمع نوشتن کنم، آنقدر به خاطرات رفتم و برگشتم که دیگر مطمئن نیستم الان کجا هستم و چه چیزهایی هستند و چه چیزهایی دیگر نه. سر شب بود که رفتم توی باغچه،نفت بردارم. در پیت نفت را که باز کردم،انگار حسین گودرزی از در آمد بیرون. بوی آقاجانم را میداد نفت.چشمهایم را برای لحظهای بستم و رفتم به آن ظهر تابستانی که محو در خاطرم مانده، اما آن قدر هست که یادم باشد این خانه خرابهای بود که حتی اگر درخت توت نبود، بسختی پیدایش میکردیم. از اینجا رد شدیم و درخت را نشانم داد و گفت عمه لیلا اینجا بود یک وقتی. بعد از آن خاطره کنده شدم و رفتم به آن زمستان بیرحمی که اول دبستان بودم و صبح زود میرفتم کز میکردم پشت در خانه آقاجانم، تا بیدار شود و مرا با وانت نفتکشش ببرد مدرسه. دلم بحد مرگ برایش تنگ شد. برای دستهای زبرش که بوی نفت میدادند تنگ شد. واقعا زحمت میکشید. حیف شد. حیف شدیم. میبینی ناستیا؟ مثل پیرزنها نشستهام زیر کرسی بافتنی میبافم و به گذشتهها فکر میکنم.