امروز چرا اینطوری بود ناستیا؟ موج غم از هر طرف توی صورتم میزد. پنج صبح بود که حمید پیام داد. نمیدانم چی از جانم میخواهد. امروز خیلی فکر کردم. از بعد از آن شب تولدی که از یوسف آباد تا انقلاب را با هم زیر باران پیاده امدیم و حرف زدیم، گهگاه سراغی ازم میگیرد و خب خر که نیستم؛ میفهمم کار مهمی ندارد. امروز ولی شمشیر را از رو بسته بود و مستقیم رفته بود سر وقت خاطرات. چیزها را از گور میکشید بیرون و هی میگفت یادش بخیر و اینها. از بس گفت گفت گفت که رفتم دو تا از عکسهایی را که داشتیم با هم پیدا کردم و چشمت روز بد نبیند. انگار ده سال جوانتر بودم. باور نمیکنی تمام جاهایی که میرفتیم، کارهایی که میکردیم را موبمو برایم تعریف کرد و هی گفت یادش بخیر. هی گفت یادش بخیر. گفت خیلی روزهای خوبی با هم داشتیم و دریغ واقعا. گفتم برای من دوصد دریغ. چون خیلی فکر کردم به اینکه چرا آن چیزی که بینمان بود از دست رفت و تنها نتیجهای که گرفتم این بود که اشتباه از من بود. چیزی نگفت. حتما میدانست چی میگویم. گفتم که من واقعا دوستت داشتم و حیف که نشد. حیف که آن روزها از دست رفت. دوست داشتم نشانهای از حسرت در او هم ببینم اما فقط گفت که زندگی همینطوریست و اینها و بعد من برای اینکه بیشتر قلبم نشکند، مکالمه را تمام کردم و حالا که فکر میکنم میبینم حمید رحم و مروت سرش نمیشود. هر وقت حالش خوب باشد و کیفش کوک باشد و تمام دستاوردهایش را روی طاقچه چیده باشد، میاید نگاهی به من میاندازد و حالم را میپرسد که بعد من بگویم تو چطوری و ناگفته معلوم باشد چقدر خوب است. چقدر بیمن بهتر است؛ از من بهتر است. اینها را میخواستم صبح برایت تعریف کنم اما خیلی غمگین و سنگین بودم. صدایی برایت ضبط کردم اما بعد فورا خوابم برد. کاش از بقیه غمهای امروز حرفی نزنم. غم بودند دیگر. تیز و گزنده و دردناک. از بودنشان تعجب نمیکنم. از هماهنگ بودنشان تعجب میکنم که چطور میتوانند جوری تنظیم کنند که در یک روز مشخص یکی پس از دیگری بر تو بشورند و تو را با خود ببرند. شاید اگر هر روز با یکیشان مواجه میشدم میتوانستم با خودم حرف بزنم و کمی فکرم را به کار بیندازم و زهرشان را بگیرم اما در مقابل طوفان غم، تسلیمم من. از خیلی قبلتر از آنکه موجش به ساحلم برسد، چارزانو به انتظار نشستهام. آخ. نفسم بالا نمیاید ناستیا. قلبم را ته حلقومم احساس میکنم.