چرا هر روز تا میآیم به خودم بجنبم میبینم که خیلی دیر است؟ به خودم گفته بودم امشب دیگر قبل از سه میخوابم. گمانم دیشب هم همین را به خودم گفتم. قبل از سه خوابیدن، برای من یعنی فقط دیر خوابیدن. چیزی که سالهاست به آن عادت دارم. تقریبا از وقتی مدرسه میرفتم. و خب میدانم که قرار نیست هیچوقت درست بشود. اما بعد از سه قضیه فرق میکند. دیگر امیدت را از دست میدهی و سرت را به چیزی گرم میکنی و بیدار میمانی چون میدانی چهار خوابیدن با پنج با شیش چندان فرقی ندارد. کثافت زدهای به روز بعدت و دیگر فرقی نمیکند چقدر گند بزنی.تمام دیروز و امروز دلم خوش بود دارم برای خودم لباس کاموایی گرم میبافم. از پایین شروع کردم، بافتم، بافتم، بافتم، به یقهاش رسیدم، بافتم، تنهاش را تمام کردم و آستینها را داشتم میبافتم که احساس پوچی تمام وجودم را گرفت. تنش کردم. مامان گفت به تنم زار میزد و شروع کرد ایراد گرفتن از ضخامت کاموا و مدل لباس که مثلا خیلی راسته و بیظرافت است. آنقدر توی ذوقم خورد که تمامش را شکافتم. هشت کلاف را شکافتم و سرم را انداختم پایین و به همان موقعیت شکستخوردهی همیشگیام برگشتم. دکترم میگفت ریدهام. میگفت در تمام روابطم به دنبال این بودهام که ثابت کنم ارزش دوست داشته شدن را ندارم. تقریبا تمامش را درست میگفت. دوست ندارم بهش فکر کنم ناستیا. دوست ندارم دوباره خودم را در معرض دوست داشتن یا دوست داشته شدن قرار بدهم و بفهمم میتوانم حتی از اینی که هستم، بدبختتر و مزخرفتر باشم. خشمگینم و دو سه روز است که میخواهم زار بزنم اما نمیتوانم. بجایش هر کاری میکنم. هرکاری میکنم که خشمم را فراموش کنم و فراموش کنم از چه چیزهایی مثل سگ میترسم. تقریبا از همه چیز.