j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

گاهی احساس میکنم کسی با من شوخی‌اش گرفته وگرنه این چیزهایی که میبینم هیچ شباهتی به واقعیت ندارند. امروز از خیابان رد میشدیم که کف خیابان، درست همانجا که چرخهای ماشینها روی آسفالت میساید، یک پرنده‌ی کوچک با منقار بازی که از آن خون بیرون ریخته بود،‌ روی زمین افتاده بود. نمیدانم چه بلایی سرش آمده بود. شاید داشته پرواز میکرده که به شیشه‌ی ماشین میخورد و روی زمین می‌افتد. شاید داشته بال میزده که مثلا یک نفر دستش را روی بوق میگذارد و پرنده سنکوپ میکند و روی زمین می‌افتد. من نمیدانم چه بلایی سر آن پرنده‌ی کوچک آمده بود اما واقعا برای چندلحظه قساوت روزمره را با تمام وجود احساس کردم و بعد که مادرم گفت اگر من آن پرنده را ندیده بودم، او خودش به تنهایی محال بود که ببیند، احساس تنهایی هم کردم. به این فکر کردم که کاش دست کم گربه‌ی بیچاره‌ای پرنده را میخورد. باید خیلی بدبخت باشی که پرنده باشی، یعنی این شانس را داشته باشی که پر بزنی و از خطرات زمین  فاصله بگیری، اما باز هم جای جنازه‌ات زیر چرخهای ماشین باشد. چطور میشود به دیدن این چیزها عادت کرد ناستیا؟ 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.