چند روز است که پیام میدهد و زنگ میزند که حالم را بپرسد اما جوابش را نمیدهم. پیامش را حتی دیدم که بفهمد که دیدهام اما نمیخواهم جوابش را بدهم. دلیلش این است که حالم اصلا خوب نیست و میدانم، تقریبا مطمئنم که او تحمل حال بد مرا ندارد و برایش حال بد داشتن من یعنی ضعیف بودن من؛ یعنی بقدر کافی نخواستن من. ناستیا من خستهتر از آنم که بخواهم به کسی ثابت کنم حالم بقدر کافی بد است و ربطی به ضعیف بودنم ندارد یا اصلا دارد ولی نمیتوانم از عهدهاش بربیایم؛ نه اینکه نخواهم. او نمیخواهد مرا بفهمد و دوست دارد همیشه مرا قوی ببیند و دوست دارد مثل خودش مثل سگ زندگی کنم. من نمیتوانم مثل سگ زندگی کنم. من نمیتوانم تحت هر شرایطی روی پاهایم بایستم و تا آخرین قطرهی توانی را که دارم خرج کنم. توان من کلا چند قطره بیشتر نیست. من نمیتوانم. من تسلیم میشوم و دیگر دوست ندارم این را از زبانش بشنوم که چقدر وقتی تسلیم میشوم حقیرم. بهمین دلیل ترجیح دادم جوابش را ندهم.