j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

آن لحظه‌ای که دور استخر لاهیجان ایستاده بودم و سیگار میکشیدم و ماشین‌ها برایم بوق میزدند، هرگز خیال نمیکردم وقتی که میبینمت، دنیا یک لحظه برایم از حرکت بایستد و چیزی را بجز تو نبینم و نه خواهم که ببینم. با دوچرخه آمده بودی، با آن چشمان خندان، با آن کلاه. انگار گیاهی بودم که تازه سرم را از خاک برای اولین بار بیرون آوردم و نور چشمهایم را زد. چیزی در خونم شروع به خاریدن کرد. به خودم دلداری داده بودم که آنقدر خوب نمیتوانی باشی. حتما تو را آن طور که میخواسته‌ام باشی، تصور کرده‌ام. شکست سختی خوردم. بارها بهتر از چیزی بودی که میخواستم. ورای حد انتظار. دیگر انگار چیزی جز تو ندیدم. استخر را ندیدم. لاهیجان را ندیدم. پرنده‌ها را هم اگر دیدم، بخاطر تو بود. مغزم سوت میکشد. انگار اتفاقات اسبی باشد که سوارش شده باشم و افسارش را به دست گرفته باشم. وقتی که دیدمت، افسار را رها کردم و به دنبالش میدویدم و به گرد پایش نمیرسیدم. پیش از آنکه بفهمم، عاشق شدم. عکس کوچکت را اگر به گلدان روی میز تکیه نداده بودم که هر لحظه ببینمت، حوله‌ام اگر بوی تنت را نمیداد، اگر خونمردگی زیبای روی چانه‌ام نبود، حتما فکر میکردم اشتباه کرده‌ام. خواب دیده‌ام. خواب خوبی هم دیده‌ام. خوابی که میتوانم با خاطره‌اش تمام عمر لبخند بزنم. راضی بودم خوابی زیبا باشی. زیباترین خوابی که به عمرم دیده‌ام. اما عکست اینجاست. دست میکشم به چانه‌ام و لبخند میزنم و حوله‌ام توی چمدان است. خاطره‌ات زنده‌تر از آنست که بتوانم فکر کنم واقعی نیستی. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.