از مغزم متشکرم که وقتی دردی، مصیبتی بر سرم آوار میشود، خوابآلودم میکند تا کمتر عذاب بکشم. اما کاش میدانست وقتی برای فرار از بیداری میخوابم، وقتی از ترس بیداری به خواب پناه میبرم، مثل سگی که ماشین زیرش گرفته، به خودم میپیچم. گاهی از شدت درد از هوش میروم و باز در میان درد بیدار میشوم. بدنم گزگز میکند. معدهم آشوب است. مغز سرم میسوزد. کمرم تیر میکشد و پاهایم به فرمان من نیستند. کاش مغزم فکری به حال اینها بکند. اگر اینها درد نکنند، من میتوانم بیدار بمانم و در گوشهای تاریک کز کنم و اشک بریزم تا مصیبت خودش برود و مصیبت بعدی بیاید. میبینی؟ دیگر واقعا خسته شدهام. یکی دوماه پیش (واقعا عقلم را از دست دادهام و روزها کشش عادی را برایم ندارند. گاهی بیشتر و گاهی کمتر بنظرم میآیند.) فکر میکردم مصیبتی در دنیا وجود ندارد که حال مرا بدتر از این بکند. از در و دیوار میترسیدم و برای یکی دو هفته هرروز که بیدار میشدم میان اشک و خون غلت میزدم. دیروز و امروز و یحتمل روزهای بعد، آنقدر حالم بد است که انگار ده دوازده تا کاف.الف از درودیوار اتاق بالا رفتهاند و میخواهند با چشمهایشان دخلم را بیاورند. حالم خوب نیست و مدام فکر میکنم میتوانست بدتر باشد. کاش لال شوم اما میتواند بدتر باشد. امروز برای چندساعت آنقدر به از دست دادنت فکر کردم که در خودم مچاله شدم و قلبم جیرجیر میکرد و خون رمق نداشت که در رگهایم بدود. زندگی بدون تو را میخواهم چه کار؟ آنهم به این زودی؟ کاش بیشتر دیده بودمت. کاش آن لحظات اولی که شرم اجازه نداد دستهایت را بگیرم، دست هایت را گرفته بودم و روی چشمهایم گذاشته بودم. کاش لحظهی خداحافظی، زیر آسمان بارانی رشت، مقابل چشمهای متعجب پیرمردهای راننده، بیشتر به خود فشرده بودمت. کاش رفتنت را بیشتر نگاه کرده بودم. حتی امروز به این فکر کردم که خانه را پس ندهم. بیایم آنجا و بی آنکه بدانی از دور ببینمت. ببینمت که سوار دوچرخه میروی خرید. ببینمت که ساک سربازی بدست، سوار ماشین میشوی و میروی تا دوهفتهی بعد. تا دوهفتهی بعد من زنده هستم که ببینمت؟ اجازه میدهند ببینمت؟ اینهمه مصیبت حق ما نیست. حق نیست که دستهای کثیفشان را بکنند توی خورجین دوچرخهات. دستهایشان کثیف است. مغزهایشان کثیفتر. بیا در آغوشم پنهانت کنم. میخواهم با تو آتش بگیرم. شاید تقدیر این است که در هم ذوب شویم.