خودت نمیدانی این دوهفتهها که باید بگذرند تا بیایی، چطور مرا به زندگی کوک میزنند. کوکهای سستی که هربار که میخواهند پاره شوند، هربار که میخواهم با سر در سیاهی سقوط کنم، مرا بیاد برق چشمهایت میاندازند و تصمیم میگیرم کمی دیگر زندگی کنم. کمی دیگر زندگی کنم تا کلاههایی را که برایت بافتهام، روی سرت بگذارم. تا در آغوشت پنهان شوم و بوی آشنای تنت را به جان بکشم و برای چندساعت از واقعیت کنده شوم. مشتی آرزوی کهنه دارم که دوست دارم با تو براورده شوند و بعد دیگر گمانم چیزی از زندگی نمیخواهم.