j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

به خودم قول داده‌ام نگویم دلتنگت شده‌ام. درواقع اول به خودم قول داده بودم دلتنگت نشوم. دلتنگی معنا ندارد وقتی من میخواهم و تو میخواهی و آن دیگری ظالم سنگ می‌اندازد. اما بعد دیدم چطور میشود دلتنگت نشد؟ نمیشود. گفتم عیبی ندارد. دلتنگ میشوم اما حرفی از دلتنگی نمیزنم. زنگ که میزنم سعی میکنم حرفهای دیگر بزنم. حرفهای بیخودی دیگر. اما حرفها خیلی زود ته میکشند و غرض من هم از زنگ زدن، راستش را بخواهی فقط حرف زدن نیست. من حتی دوست دارم زنگ بزنم، گوشی را توی جیبت بگذاری و صدای نفس کشیدنت را در تاریکی شب آنجا بشنوم. بشنوم که صدایت میکنند و تو با صدایی که گیلکی‌تر از وقتی است که با من حرف میزنی، جوابشان را بدهی و من فقط بشنوم. دیشب که گفتی دلتنگم شده‌ای، یک لحظه بغض را ول دادم بیرون. میخواستم گریه کنم. مجبور شدم سکوت کنم. و با هرچه زور دارم بغضم را فروبخورم تا بعد در گوشه‌ای بگریم. برای تنهاییمان. برای تنهای تنهامان.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.