نباید از ترسها بنویسم نه. نباید بنویسم که چقدر میترسم یک روز دیگر پیدایت نکنم. جهان خیلی بزرگ و پوچ است. میترسم گمت بکنم و حسرت یک بار دیگر لمس کردن پوستت به دلم بماند. چه کار کنم که نترسم؟ چه کار کنم که آنقدر به گم کردنت فکر نکنم که اشکها راه نفسم را ببندند؟ انگار ماری هستم که از تنهایی به خودم میپیچم و حتی دستی ندارم تا خود را بدروغ در آغوش بکشم و برای لحظهای ترا در کنار خودم تخیل کنم. چه کار کنم که نترسم؟ چه کار میکنی که نمیترسی؟