ساعت دو، دو و نیم بود که از شدت سردرد چشمهایم را بستم و خوابم برد اما چه خوابی. تا صبح مثل کرم در خودم لولیدم و بیدار شدم و باز خوابیدم و انگار از حال میرفتم اما هشیار. ساعت شش بود که با سردرد بیدار شدم. و من اصلا اهل سردرد و این حرفها نیستم. خیلی کم پیش میاید سرم درد بگیرد. سرم داشت میترکید و فهمیدم که دیگر قرار نیست بخوابم. تا ساعت هشت و نیم وول خوردم. کمی کتاب میخواندم. بعد از فکر اینکه شاید این بار هم نبینمت، در خودم مچاله میشدم و بغض میکردم و گریه سر میدادم و باز دوباره خودم را دلداری میدادم که اخر هنوز که چیزی نشده. و باز چند دقیقه بعد همه چیز یادم میرفت. هشت و نیم که شد دیدم دیگر نمیتوانم بمانم توی تخت. بلند شدم دوش بگیرم. خودم را در آینهی حمام دیدم. سینههای آویزان و تن بیرنگ و لهیدهام را نگاه کردم و برای هزارمین بار متعجب شدم و آب را باز کردم. موهایم حالا دیگر وقتی خیس میشوند تا پایین گردنم میرسند. بلندترین حالت در پنج سال اخیر. آمدم بیرون. یک نخ سیگار و دفترچه و کلیدم را برداشتم و آمدم بیرون. هنوز ساعت نه نشده بود. نمیدانم آخرین بار کی به دنبال دکهی روزنامهفروشی بودم تا روزنامه بخرم. همیشه از دکه سیگار میخرم. نه، آب میخرم. خیلی وقت بود روزنامه نخریده بودم. به دکه رسیدم و روزنامه را خریدم و راه افتادم سمت پارک. جایی خلوت را پیدا کردم و صفحه حوادث را باز کردم. چقدر از واژهی قربانی متنفرم. در صدایی هم که برای بیبیسی فرستاده بودم تنها حرف حسابیام همین بود که لطفا دست از بکاربردن این کلمه بردارید اما تشخیص داده بودند حرف مفت است و حذفش کرده بودند. هنوز برایم عادی نشده که در چنین اخباری، مصداق این واژه منم، مصداقش مریم است که اماس دارد و پدرومادرش مردهاند و مصاقش نگین است که بیست سال دارد و در نوزده سالگی دچار این اتفاق شده و آدمهای دیگری که نه میشناسم نه میخواهم که بشناسم. برای اخبار آدمها مهم نیستند. همانطور که یک نفر قهوه میفروشد، یکی فرش میفروشد و یکی ضایعات میخرد و میفروشد، اینها هم اخبار میخرند و اخبار میفروشند. گاهی بزخر میکنند و گاهی گران میفروشند. روزنامه را میبندم. به تو فکر میکنم. به دیدار قریبالوقوعمان. تو تنها روزنهی نور در این کثافت تاریکی و بیهوایی هستی. غنیمت میشمرمت.