دست در جیب ژاکت پشمی ام، در سبزه میدان قدم میزنم و با خودم کلنجار میروم که سیگار دیگری روشن بکنم یا نه. ساعت هنوز هشت نشده و جز چند مرد که لباسهای کهنه و کثیف تن دارند و احساس میکنم از گوشهی چشم مرا میپایند، کسی آنجا نیست. تمام مغازههای دور میدان بستهاند. میخواهم خودم را به آنسوی میدان برسانم ببینم آن کافهی توی خیابان آفخرا باز کرده یا نه اما چشمم آب نمیخورد. رشت دیر بیدار میشود. بهرحال اما به همان سمت آفخرا میروم. پرندهها کف زمین بر سر چند تکه خرده نان گردوخاک کردهاند. در بحرشان فرو میروم و نزدیک است پایم را روی چیزی کف پیاده رو بگذارم که فورا متوجه میشوم سندهی آدمیزاد است. یک نفر آنجا ریده است. در سبزه میدان، درست وسط سنگفرش پیادهروی ضلع جنوبی، یک نفر آنقدر شهر را در خواب دیده که فرصت کند شلوارش را پایین بکشد، کمی به کارهای بد و خوبش فکر کند و بعد با خیال راحت یک تپه بریند و بعد بلند شود برود دنبال زندگی. عجب مسخره. دیشب اینجا جای سوزن انداختن نبود. آدمهای ترسناک توی هم وول میخوردند و من در حوالی همینجایی که حالا آن سندهی مبارک رنگ و بوی دیگری به آن داده، یک دستم قهوه بود و با دست دیگرم دستت را گرفته بودم که گمت نکنم. وارد پارک شدیم و روبروی چند پیرزن که با خودشان صندلی تاشوی اضافه هم آورده بودند، برعکس روی نیمکتی نشستیم و تو را نمیدانم اما من جز تو به هیچ چیز فکر نکردم. رزماری باز نیست. باید تمام این راهی را که آمدهام برگردم. زندگی خیلی عجیب است، موسی. مگر دیشب من و تو همینجا نبودیم؟ پس چرا اینجا هیچ شباهتی به آنجا ندارد؟