زندگی من انگار تبدیل به داستان نبرد من با افسردگی شده است. غمنامهی من و افسردگی؟ رزمنامهی من و افسردگی؟ قرصهایم تمام شدهاند و دکتر بیشرفم مریض شده و برایش مهم نیست که من قرصهایم تمام شده و از افسردگی مچاله شدهام و به همین راحتی سهمیهی قرصهای دیوانگی مهرماهم دارد سوخت میشود. تف به شرف روپوش سفیدها. ازگلترین قشر اجتماع همین روپوش سفیدها هستند که چون دست کم هفت سال درس خواندهاند و جنازههای گندیدهی اعدامیها را تشریح کردهاند، شان خود را بالاتر از آن میدانند که جایی در چرخهی عرضه و تقاضا قرار بگیرند. هنوز احساس میکنند سلطان جنگل هستند و جایشان ثابت است چوت تقاضا همیشه وجود دارد. و چون هرگز نگران گرسنه ماندن و بیخانمان شدن نیستند، بنظرشان لزومی ندارد محترم باشند. انگار روپوش سفید اقتضا میکند که همیشه طلبکار باشی. دکترم دیروز در جواب پیامی که یک روز پیش به او داده بودم و پرسیده بودم چه کار کنم، با لحنی طلبکارانه گفت خودش بیمار است و انگار حتی بابت همین بیمار بودنش هم از من طلبی چیزی داشت. امیدوارم در انقلاب بعدی دمار از روزگار حرامزادهشان دربیاوریم. چندتا دانه درشتشان را گاری ببندیم تا بقیه حساب کار دستشان بیاید. این چند روز تازه فهمیدم چقدر احتیاج دارم به این قرصهای لجن و چقدر از خودم بدم آمد که اینقدر حال خوبم را مدیون قرصهای لجن و دکتر بیشرفم هستم. دکتری که نمیدانم چرا فکر میکردم برایش مهم است من کی هستم و از چه حرف میزنم. و ضمنا میدانی دکترم در میان دکترهای بیشرف آدم شرافتمندیست که در همان زمان معینی که بابت دقیقههایش پول میگیرد، میتواند این احساس را منتقل کند که اهمیت میدهد. مثل برومند آنقدر پفیوز نیست که وقتی برایش تعریف میکردم چطور توان از خواب بیدار شدن را ندارم و توان انجام هیچ کاری را ندارم، به چاک سینههایم زل بزند و قرصهای عوضی برایم تجویز کند و بعدا برای امیرمعین تعریف کند که چه پوست سفیدی داشتم. منظورم این است که این بیشرفی که میگویم تازه یکی از آن خوبهاست. چقدر از تمامشان نفرت دارم. از تمام کسانی که قدرت دارند متنفرم. قدرتشان چیزی از حقارتشان کم و بر جذابیتشان اضافه نمیکند. آقای دکتر زشت. قدرتت و سوادت چیزی از بزرگی شکمت و فرورفتگی چانهات کم نمیکند. فعلا توانستهام برای چند روزم قرص پیدا کنم و میبینی که حالم خوب است. در بستر بیماری خوش بگذرد.