نشسته بودم در دفتر وکیل. مریم هم بود، و آن یکی دختری که یکی از ما پنج نفر بود و من تا بحال ندیده بودمش و فقط میدانستم که از شهرستان میاید و تلویحا در دلم برایش احترامی اضافه قائل بودم. چیزی عجیب درمورد چشمهای لوچش که از پشت ماسک پیدا بود، باعث میشد نتوانم به آنها خیره شوم. وکیل چاق و خبرنگار هم آنجا بودند. چهرهی رنگپریدهی خبرنگار را انگار جایی قبلا دیده بودم. مرا بیاد دیوارهای سنگی راهروهای دبیرستان فرهنگ میانداخت. اصلا شبیه مصاحبه نبود. وکیل داشت تعریف میکرد که در مواجههی حضوری همان روز چه اتفاقاتی افتاده بود. آنقدر نسبت به این وقایع بیحس شده ام که وقتی حرفهایشان را میشنیدم، احساس نمیکردم به من ارتباطی دارد. انگار که مشغول تماشای یک برنامهی تلویزیونی بودم که علاقهی چندانی هم به آن نداشتم. بحث بالا گرفته بود و آدمها توی حرف هم میپریدند که صفحهی گوشیام روشن شد و به خودم آمدم و دیدم که دارم به پهنای صورت لبخند میزنم. راستش احساس میکنم وسط جهنم هم که باشم وقتی به یاد تو میافتم لبخند میزنم نازنینم. تو آنقدر خوب و زیبایی که کاری جز این نمیتوانم بکنم. آیا تو هم مرا آنقدر دوست داری که در آن سربازخانه که اسمش را گذاشتهای «مرداب»، بمن فکر کنی و لبخند بزنی؟ من فکر میکنم داری و دوست دارم فکر کنم که داری.