j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

***زهرا اینو نخونه.***

دوست داشتم اتاق را با عکس زیبای سیاه و سفیدت کاغذدیواری کنم. فکرش را بکن، آن وقت به هرطرف که نگاه میکردم چشمهای زیبای براقی به من نگاه میکردند و من هر لحظه مجبور بودم لبخند بزنم. دیشب که زنگ زدی، رفته بودم قدم بزنم و بعد همان نزدیکی، لبه‌ی حوض پارک نشستم تا تمام حواسم به تو باشد. به تک تک صداهایی که میشنوم. بعد نمیدانم چه کار داشتی که یک لحظه رفتی و در همین چند ثانیه، گربه‌ای آمد طرفم. احساس میکنم تا بحال اینجا گربه ندیده بودم. پارک کوچکی است وسط یک میدان که دورتادورش ماشینها درحال چرخیدن هستند و بنظر میرسد خیلی جایی برای گربه‌ها ندارد؛ اما بهرحال گربه‌ای آمد. عجیب بود. انگار سالها بود مرا میشناخت. بی آنکه حتی خیلی خودش را به پروپاچه‌ام بمالد، صاف پرید و نشست روی پاهایم و خرخر کرد. هنوز هم گربه‌ها برایم عجیبند. میزان ادراکشان را نمیتوانم حدس بزنم. گاهی جوری نگاهت میکنند انگار واقعا ابله و خرفتند و نمیفهمند و قرار هم نیست بفهمند، آنقدر که دلت برای سطح هشیاریشان به رحم می‌آید و ناگهان یک روز رفتاری ازشان سر میزند که احساس میکنی میتوانند شعرها را برایت تقطیع هجایی کنند. من از گربه‌ها میترسم. احساس میکنم تمام آن تاثیری که روی ذهن میگذارند به اراده است. به اراده است که ترحم‌برانگیز میشوند. به اراده است که ملوس میشوند و روی پایت خرخر میکنند و اگر تا به حال چشم‌هایت را از کاسه درنیاورده‌اند، صرفا به این خاطر است که هنوز اراده‌شان اقتضا نکرده است. صدایت دوباره می‌آید که میپرسی با کی حرف میزنم. میخندم و میگویم با گربه. این را میگفتم که ای کاش تمام دیوارهای اتاقم را با عکس زیبای سیاه و سفیدت پوشانده بودم. این عکست را خیلی دوست دارم. تصویر آشناییست. چیزی که از فرط بی‌نقصی تنها میتواند ساخته‌ی ذهن باشد. آنقدر آشناست که دلم میخواهد آخرین چیزی باشد که چشمهایم در این دنیا میبیند. راستی موسی من نمیدانم زیبایی دقیقا چیست اما اگر بخواهیم فرض کنیم که هر کس در زندگیاش سهم معینی از زیبایی دارد (که خودش خیلی فرض محالی بنظر میرسد و ما میدانیم که زیبایی به کسی بدهکار نیست)، من احساس میکنم با تو سهمم را از زیباییهای این دنیا گرفته‌ام. و این به آن معنی نیست که بیشتر نمیخواهم، نه. راستش آنقدر حریصم که هرچه به تو نزدیک میشوم بیشتر و بیشتر میخواهم. اما فکر میکنم تا همین لحظه که دقیقا یک ماه از اولین، و یک هفته از اخرین دیدارمان میگذرد، آنقدر از زیبایی بهره‌مند شده‌ام که اگر همین لحظه بخواهم بمیرم، شکایتی نداشته باشم. چه شکایتی وقتی تو حاصل تصادفی زیبا هستی که میشد هیچ وقت اتفاق نیفتد و من بدون آنکه هرگز ببینمت بمیرم؟ گربه روی پایم یک لحظه وحشی میشود و دستم را گاز میگیرد. بلند میشوم و میاندازمش پایین و میروم. دروغ چرا کمی ترسیده‌ام. امیدوارم حوصله‌ات را سر نبرده باشم با این حرفهای تکراری که نمیدانم چرا اینقدر نیاز به گفتنشان دارم. در دوست داشتنت گاهی آنقدر کودک میشوم که تحمل حماقت خودم را ندارم. تمام پیچیدگیهای ذهنم کنار میرود. دنیا سفید میشود و من فقط تو را آنجا میبینم و میخواهم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.