از بعد اون داستان بچه گربه، انقدر از بابای موسی بدم اومده که دیگه حتی به زور هم نمیتونم ادای مهربون بودن رو جلوش دربیارم. یا بهتره بگم بعد از داستان بچه گربه دیگه به خودم کاملا حق میدم ازش متنفر باشم و از بقیه هم انتظار دارم بهم این حقو بدن.
پریروز داشتیم تو باغ کار میکردیم، یهو دیدم صدای زوزهی سگ میاد. انگار که یکی داره سگی رو کتک میزنه. صدا خیلی نزدیک بود و حتی نزدیکترین خونه به ما که سگم نداره، خیلی دورتر از این حرفهاست. رفتم ببینم چه خبره، که دیدم یه سگی لای پرچین باغ گیر کرده. درست ندیدم و خیلی هم ترسیده بودم چون حتی مطمئن نبودم سگه یا شغال یا چی، ولی فکر کنم اولش دوتا سگ دیدم و حدس زدم دعواشون شده، یکیشون دویده بیاد توی باغ و گیر کرده. هرچی وایسادم از دور نگاهش کردم دیدم نمیتونم خودشو خلاص کنه. کم کم رفتم جلو که ببینم چی شده دقیقا. پرچین باغ اینطوریه که یه سری چوب رو عمودی میچینن و بعد با سیم خاردار بهم وصلشون میکنن. سگه دستش به یکی از سیم خاردارا گیر کرده بود و هی سعی داشت با دهنش سیمو پاره کنه و داشت دهن خودشو زخمی میکرد. همه اینا در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. اولش قیچی باغبونی دستم بود. دویدم که برم کمکش، موسی گفت نرو الان ممکنه وحشی باشه گازت بگیره. هول شدم، وسط راخ وردم زمین و دستوپام گلی و زخمی شد:( ولی هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم حیوون بی زبونو اونطوری ولش کنم خودشو زخمی کنه و زوزه بکشه. گفتم عیب نداره منکه واکسن هاری زده م. فوقش میخواد گازم بگیره دیگه. به موسی گفتم برو سیمچینو بیار. حالا این وسط هی داشت با من کل کل میکرد که تو نرو خطرناکه. حبیب (باباش) اومد بذار بگم اون بیاد. منم عصبانی شدم. گفتم اخه بابای تو رحم سرش میشه؟ الان میاد اینم میزنه دیگه. خلاصه رفت سیمچینو آورد و رفتم نزدیک سگه. نمیدونم چرا ولی بهش گفتم بذار کمکت کنم. چشماش از درد قرمز و اشکی شده بود. سیمو که باز کردم، یهو ناپدید شد. اومدم خونه، همه جام گلی و خاکی و زخمی بود و بابای موسی هم اتفاقا تازه اومده بود، اما تخمشم نبود و داشت برای خودش چایی میریخت. یعنی از اونهمه دادوبیداد و سروصدا کلا هیچی نشنیده و نفهمیده بود. خوش بحالش واقعا. مردک بیخیال.
!!!!
واقعا ؟! یه عمری چی با خودمون فکر میکردیم چی شد! آدم فکر میکنه به قول تو نوع زندگیشون رقت قلبشون رو بیشتر میکنه ولی اینجوری آخه! دلم میخواد برم مغز این آدما رو باز کنم ببینم توش چیه دقیقا
:)) خیلی خوب بود, ولی واقعا مهم نیس کجا باشی و زندگی کنی تا وقتی سطح کیفی و پتانسیل درونیت انقد بالاس هر جا باشی حالت خوبه حال بقیه موجودات زنده م با تو خوبه
نه رقت قلب دقیقا مزاحم زندگیشونه:))))
قربونت برم:**
آخی تیکه ای که نوشتی با دهنش داشته سیم خاردار رو جدا میکرده واقعا قلبم سوخت واسش و با جواب کامنتت به ثمر دوبرابر. ممنون که نترسیدی و مهربون بودی :(
بوس بهت:*
ترسیدنو که ترسیدم واقعا دروغه که بگم نترسیدم. ولی خب بیشتر از ترس دلم سوخت. فک کنم هرکی دیگه هم بود همینکارو میکرد. :*
نمی دونم چرا بغضم گرفت ..
دمت گرم که انقد بامحبتی اونم محبتی که جایی شواف نداره, آدم از آدم بودن خودش خجالت میکشه وقتی یه زبون بسته یی نمیتونه دردش رو بگه تازه اذیتش هم میکنن
امیدوارم نسل آدمایی با طرز فکر و روحیه تو روز به روز زیادتر شه
منم بهش فکر میکنم گریه م میگیره:(
همیشه تصورم این بود که در روستا آدما بخاطر نزدیکی به طبیعت خیلی دلشون باید بیشتر برای حیوونا بسوزه ولی واقعیت اینه که اکثرا خیلی بیرحمتر از این حرفان و اگر چیز برای خودشون و معیشتشون فایده ای نداشته باشه بهش اهمیتی نمیدن. حالا اگه کلا ضرر داشته باشه که هیچ.
پرسیدم ببینم مردم تو این شرایط وقتی حیوونی به پرچین باغشون گیر میکنه چیکار میکنن و متاسفانه فهمیدم انقد میزننش تا یا فرار کنه، یا بمیره:(
حالا من این وسط گیر کرده م:)) نه شهری ام، نه روستایی. یه چیز اون وسط. روسشهری ام:))