حدود دو هفته پیش به پویا ایمیل دادم و حالشو پرسیدم. جواب نداد. اولش یه خرده به خودم گرفتم و ناراحت شدم. با خودم گفتم ولش کن. مودیه دیگه. و بعدش از اینکه چرا این ادم مودی رو از زندگیم بیرون نمیکنم از خودم عصبانی شدم و بعدش گفتم که آروم باش فائزه. واقعا دلیلی برای عصبانیت وجود نداره. دیشب در حالیکه کاملا حال عادی پیدا کرده بودم و دیگه منتظر جوابش نبودم، دیدم که جواب داده. کلسیک پویا.
نوشته بود که با اون دوستدختر جدیدش هم بهم زده. و گفته بود که اون ادم خوبی بوده و دلیلش مشکلات شخصی خودش بوده نه اون دختره. یه خرده از خودش و کارایی که میکنه گفته بود و بعد نوشته بود که از اونجایی که به طرز «معنیداری» درباره همسرم چیزی براش ننوشتهم، اونم چیزی نمیپرسه.
انقدر میشناسمت که وقتی این جمله رو میخوندم، قشنگ تونستم تصور کنم که موقع نوشتنش یه لبخند کسکشی روی لبت بوده پویا. لابد بعدشم با خودت فکر کردی لابد هنوز بخشی از من بخاطر رابطه مون اذیت و رنجوره که دلم نمیخواد چیزی از شوهرم برات تعریف کنم و لابد بخشی از خودت که دوست نداری ببینیش هم داشته از فضولی میمرده که ببینی خلاصه با کی ازدواج کردم و دارم زندگی میکنم که با خودت فکر کنی دیدی، آخرشم فائزه عاشق یه مرد کلاسیک ایرانی شد:)) ولی چیزی که احتمالا اصلا بهش فکر نمیکنی اینه که بر عکس تو که تا بهت ایمیل دادم عکس دوستدختر جدیدتو فرستادی، من هیچ نیازی ندارم موسی رو به تو نشون بدم و برات تعریفش کنم. تو یه گوشه نسبتا تاریک و تارعنکبوتگرفته از زندگی منی که گاهی بدم نمیاد تارعنکبوتا رو بزنم کنار و یه ساعت توش بشینم و به گذشته م فکر کنم؛ اما بقیه زندگیم واقعا پر از خوشحالی و رضایتی بدون عقده ست که اساسا نیازی به شر کردنش با تو ندارم. ادم به دوستش که باهاش تلخیای زندگی رو چشیده ممکنه از ناراحتیاش بنویسه، حتی ممکنه از خوشحالیاش بنویسه؛ اما بعید میدونم از رضایتش بنویسه. منکه نمینویسم. اینجاهای زندگیم مال خودمه. تو رو بهش راه نمیدم. نه بخاطر اینکه میخوام ازت پنهان کنم یا چی. بخاطر اینکه مال منه. یک لایهی خصوصیتر از زندگی منه که تو بهش راه نداری. تو برای من سطحیتر از اونی که بخوام چیزای اونقدر خصوصی زندگیمو بهت بگم. جای عمیقتر قلبم موساست که حتی میدونه برای تو نامه مینویسم و از عمیقترین حسهام توی اوج مستی و بیخبری خبر داره.
It's about him; not you, my friend.
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
همونطور که امام اگزیستانسیالیسم، جناب خیام در این رباعی میفرمایند، ما به تخم دنیا نیستیم، پس دنیا نباید به تخممون باشه:))
دنیا که میگم شامل آدمهای این دنیا هم میشه البته.
وای خیلی دوست دارم اینطوری باشم واقعا. اما هنوز به خورد وجودم نرفته این فکر. یعنی در لحظه نمیتونم به چیزها اینطوری نگاه کنم. باید هی به خودم یاداوری کنم و این خودش یه مرحله عقبم میندازه:))