سه سال پیش تقریبا همین وقتا بود که تو خونه مامانم تو دهاتمون داشتم با گوشیم ورمیرفتم که یهو اسم کیوان ا. رو دیدم و خشکم زد. یکی یه توییتی کرده بود و فقط اسمشو نوشته بود و گفته بود این دیگه چه حیوونیه. یه لحظه همه چیز مثل برق از جلو چشمم گذشت و با خودم گفتم یعنی بالاخره صداش درومد؟ همیشه با خودم فکر میکردم فقط من نیستم. از بلایی که سرم اورد قشنگ میتونستم بفهمم که بار اولش نیست. اسمشو سرچ کردم و چشمام سیاهی رفت از چیزایی که خوندم. یه چیزایی خوندم، یه چیزایی یادم اومد که اصلا مدتها بود فراموش کرده بودم. تا صبح هزاربار برگشتم به تابستون نودوشش و هزاربار اون اتفاقا رو مرور کردم و بعد دیدم که تمومی نداره تعداد ادما و روایتاشون، و البته شباهتاشون. شباهتامون. تا پنج و شیش صبح همینطوری داشتم پایین میرفتم و ریفرش میکردم و میخوندم. بعد تصمیممو گرفتم. قلبم داشت میومد تو دهنم. توییت کردم. نوشتم «اگر فقط بمن تجاوز کرده بودی، سکوت میکردم و به تراپی ادامه میدادم اما الان میبینم که فقط من نیستم.» نوشتم برای زندگیهایی که نابود کردی باید جواب پس بدی. و درحالیکه صدای کوبیدم قلبمو میشنیدم خوابیدم.
ظهر پاشدم و دیدم دنیا تقریبا دگرگون شده. توییتم هزااار بار دست به دست چرخیده و یه عالمه دایرکت دارم و ادما بهم پیام داده ن و قضیه حسابی بیخ پیدا کرده. جمعه بود. فک کنم سه شنبه ش پلیس گرفتش و گفتن هرکی ازش شکایت داره بیاد. رفتم پلیس امنیت. کارمو گفتم و راهنماییم کردن اتاق یه مرد ریشوی لاغری که روی میزش یه پروندهی قطور بود. وقتی باهام حرف میزد نگاهم نمیکرد. یه برگه بهم داد و گفت هرچی درموردش میدونی بنویس. گفت این به منزلهی شکایت نیست. میتونی فقط بعنوان مطلع بنویسی که چیکار کرده و چی ازش میدونی. بعد به پروندهی قطور روی میزش اشاره کرد و گفت اینا همه ش درمورد اونه. برگه رو داد دستم و گفت برو بشین بنویس. رفتم نشستم یه گوشه و شروع کردم نوشتن.
****
تابستون نود و شش بود. روی تخت هتل بغل دخترخاله م ولو شده بودم و داشتم کامنتای عکسایی که گذاشته بودم رو چک میکردم که بهم دایرکت داد. حالمو پرسید. گفت چیکار میکنی؟ گفتم هیچ، سفرم. عکس سگشو دیده بودم. گفتم منم اتفاقا گربه دارم. بعد شماره شو بهم داد و توی تلگرام یه خرده درمورد سفر حرف زدیم و برام نوشت که وقتی برگشتم، یه بار همدیگه رو ببینیم «به قرار چای».
وقتی که برگشتم، چندروز بعدش پویا توی خونه م اووردوز کرد روی متادون. بردیمش بیمارستان لقمان و مامانش اومد و تا ظهر نشست باهام حرف زد. فک میکرد پویا خودکشی کرده. نشست گفت که بدبختی هر زنی بدبختی منه و خودتو با بچه من بدبخت نکن و ازین حرفها. انقد گریه کردم که وقتی پاشدم راه نمیتونستم برم. مامان و باباش منو تا خونه م رسوندن و وقتی رسیدم خونه، غش کردم. وقتی بیدار شدم، دیدم کیوان پیام داده که امروز همدیگه رو ببینیم. حالم خیلی بد بود. گفتم برم یه فضایی عوض کنم. با یکی حرف بزنم که از بدبختیام خبر نداشته باشه. اونروزا همه دوستام بخاطر اینکه میدونستن دوسپسرم معتاده ازم فاصله گرفته بودن و منم فقط با دوستای پویا میچرخیدم. از دوستای خودم فاصله گرفته بودم چون روم نمیشد پویا رو نشونشون بدم. رفتم که یکی رو ببینم که نه دوست من باشه نه دوست پویا. اصلا ندونه این چندوقت چه خبر بوده.
باهاش اکباتان قرار گذاشتم. یادم نیست چی پوشیده بود اما اون شال قرمزی که تو عکسای ترندشده ازش هست، گردنش بود. با هم یه خرده قدم زدیم، از هر دری حرفای معمولی زدیم. بعد یرفتیم نشستیم یه جا چایی خوردیم. داشتم فک میکردم چه عجب یکی باهام اومد بیرون ولی حرف بی ادبانه و جنسی نزد و فقط باهام معاشرت کرد. هرچند خیلی حواسش اینور اونور بود و حتی وسطای چایی خوردن منو ول کرد چون اون طرف فرزانه طاهری رو دیده بود و رفت که باهاش سلامعلیک کنه؛ اما در مجموع اون هوایی که میخواستم به مغزم بخوره، خورده بود و خوشحال بودم. بعد چایی اون رفت از هایپر اکباتان خرید کنه، منم رفتم که سوار مترو شم برگردم. دم مترو بهم دست داد گفت «خونه شرابای خوبی دارم. یه بار پیش ما بیا.» و من میدونستم که منظورش از «ما»، اون و برادر کوچکشه که تو کافه همکارم بود. پسر خجالتی مودبی که گاهی با هم میرفتیم استراحت و توی اون یه ربع یه ربعهای استراحت فهمیده بودم که با برادر بزرگترش زندگی میکنه.
رفتم خونه و چند روز جهنمی رو گذروندم. پویا بیمارستان بود و من هیچکسو نداشتم و به هیچکس نمیتونستم بگم چه فاجعه ای رو پشت سر گذاشته م. بعدش پویا از بیمارستان اومد. عصر خونه کیوان دعوت داشتم. پویا اومد پیشم، بعد مدتها با ترس و لرز بغلش کردم و روی مبل با هم سکس کردیم و دوباره حس کردم دوسش دارم و شاید بتونیم همه چی رو درست کنیم. رفتم حموم. بهش گفتم میخوام برم خونه کامیار اینا. برادر بزرگش دعوتم کرده. خندید گفت نکنه برادرش داستانی داره و میخواد فلانت کنه؟ گفتم کسخلی؟ گفت مراقب خودت باش.
بعد یه دوش گرفتم و رفتم.
در خونه رو که باز کردم، یهو یه ترس غریزی هوار شد روم. حس کردم کلاه سرم رفته. خبری از کامیار نبود و حتی اسباب اثاثیه خونه میگفت یه نفر بیشتر اینجا زندگی نمیکنه. اما برای ترسیدن خیلی دیر بود. با خوشرویی اومد جلو و منو دعوتم کرد اشپزخونه ش. گفت داره شام درست میکنه. یه چیزی هم از کابینت پشت سرش که پر از شیشه های الکل بود اورد گفت اینو بخور تا شام اماده شه. نمیدونم چنتا ازش خوردم. چارتا، پنج تا پیک. بیشتر نه. رفتم تو بالکن یه سیگار کشیدم، یه دستشویی رفتم، اومدم نشستم رو مبل و یهو حس کردم سنگینم. سرمو به دیوار تکیه داده بودم که اومد نشست پیشم. یادم نیست چی گفت اما یادمه که صورتشو اورد نزدیک صورتم و تمام توانمو جمع کردم و بهش گفتم نه. بلند شد دستمو کشید و منو برد تو اتاقش. داشتم به این فکر میکردم که چه اتفاقی داره میفته؟ چرا با اون جثه کوچیکش تونسته اینطوری منو بلند کنه و بکشونه؟ مثل پر سبک شده بودم. منو انداخت رو تختش و توی اتاقی که دورتا دورش کتابخونه بود، بهم تجاوز کرد. بعد یه مشت دستمال پرت کرد روم و رفت. بعدشو دیگه خیلی یادم نیست. یادم نیست چطوری لباسامو جمع کردم و پوشیدم و چطوری تا دم در رفتم. حتی یادم نیست چطوری اسنپ گرفتم. گزارش اسنپ برگشتم تو ایمیلام نیست. شاید خودش برام اژانس گرفته بوده که برگردم. نمیدونم. واقعا یادم نیست. فقط یادمه که بلافاصله پوشیدم و رفتم بیرون و انقد تعادل نداشتم که وقتی خواستم سوار ماشین بشم، سرم خورد به در ماشین. یادم نیست تا خونه چطوری رسیدم و بعدش چیکار کردم. هیچی از بعدش یادم نیست. سیاه سیاه. ارغوان میگه با گریه بهش زنگ زده م و گفته م که نمیدونم چی شده. فک میکردم به پویا خیانت کرده م. اما خودم هیچی ازین مکالمه یادم نیست.
قضیه برای سال نود و شیشه. هنوز توی امریکا هم می تو اونقدر ترند نشده بود. من واقعا اطلاعات درستی از قضیه نداشتم. چندماه بعدش یه سری ترند توی توییتر درمورد تعرض سلبریتیای امریکایی به زنا و مردا شد که من تازه فهمیدم به چی میگن تعرض و اگر بری خونه کسی، معنیش این نیست که یارو میتونه بهت دست درازی کنه. بخصوص که مست باشی بخصوص که اون هشیار باشه و بهش بگی نه. هیچکدوم این چیزا رو نمیدونستم اونموقع. بعدها فهمیدم اسم اتفاق وحشتناکی که برام افتاد و باعث شد مثل لاشه بیفتم تو حموم گریه کنم و خودمو بشورم و تا مدتها بعدش شبا نتونم بخوابم و با هیچ مردی نتونم رابطه داشته باشم، اسمش تجاوز بوده. تا ماهها من حتی نمیدونستم چه بلایی سرم اومده.
طبیعتا رابطه مم باهاش قطع نکرده بودم. فکر میکردم مست کرده م و کنترل خودمو از دست داده م. برام باورپذیر نبود که یارو چیزخورم کرده و بهم تجاوز کرده و اینکارو با کلی ادم دیگه هم کرده در طول سالها. وقتی بازم بهم پیام داد، فقط بهش گفتم دیگه قرار نیست چیز جنسی ای بینمون باشه. اونم گفت باشه. بعدش یه بار تو کافه همو دیدیم، یه بارم دعوتم کرد مهمونی. مهمونی مریضی که توش خودش و یه پسر دختر دیگه بودن فقط. درحالیکه بمن گفته بود بیا خونه ما «بچه ها» هم هستن. من احمق فک میکردم بچه های دانشگاهو میگه.
تو مهمونی احمقانه ش سعی داشت دختره رو دستمالی کنه. گفت بیاین جرات حقیقت بازی کنیم و هی به بهونه جرات دختره رو ازار میداد. روی تنش سس شکلات ریخت و لیس زد. من فک میکردم دختره خودش دلش میخواد شاید. چون بنظر نمیومد ناراحت باشه. تا اینکه یه خرده گذشت و دیگه کله م کیری شد و گفتم من دیگه دارم میرم. دختره منو کشید کنار، گفت که خیلی ترسیده و دلش نمیخواد اینجا تنها بمونه. گفت فک میکرده اینجا مهمونیه و کلی ادم هستن و به مامانشم گفته شب میمونه و نمیتونه یک شب برگرده خونه. بهش گفتم اگه بخواد میتونه با من بیاد.
دختره باهام اومد و کیوان منو از همه جا بلاک کرد. تازه اونجا حس کردم یه جای کارش میلنگه. اما نفهمیدم دقیقا چی شده و دختره رو از چی نجات دادم. خیلی طول کشید تا بفهمم بهم تجاوز شده. و سه سال طول کشید تا بفهمم احتمالا اونی که بهم خورونده مشروب نبوده و داری بیهوشی بوده، و من تنها نیستم.
همه اینا رو سعی کردم توی برگه بنویسم. دستم دیگه قدرت نداشت. برگه رو دادم به مرده و برگشتم. چند روز بعد بهم زنگ زدن که بیا. گفتن دادستان میخواد درمورد پرونده باهاتون صحبت کنه.
دوباره رفتم پلیس امنیت. یه مرد چاقی اومد نشست توی یه اتاقی و دونه دونه صدامون کرد بریم حرف بزنیم.
منکه رفتم، دوباره ازم پرسید که چه اتفاقایی افتاده و وقتی داشتم حرف میزدم، مدام به تنم نگاه میکرد. با اینکه دم در به زور به زنا چادر میدادن، اما تمام چشمش روی دستا و بدنم میچرید و با زشتترین الفاظ ازم میپرسید که چه اتفاقی برام افتاده. پرسید باکره بودی؟ پرسید از عقب بود یا جلو. سیریسلی؟ «عقب یا جلو»؟ هنوزم که بهش فکر میکنم تهوع میگیرم.
بعد که از اتاق اومدم بیرون، بردنمون طبقه بالا. رییس پلیس تهران اومد. گفت کیوانو اوردنش و یهویی گفتن میخوان همه رو باهاش رو به رو کنن. من و چنتا زنی رو که اومده بودن اونجا.
اونجا پنیک کردم. برام آب قند اوردن. باورم نمیشد حرومزاده های وحشی حتی بهمون نگفته بودن قراره یارو رو بیارن و یهو میخواستن بندازنمون تو قفسش. دلم هزاربار برای بی پناهی خودمون سوخت.
با اینحال وقتی صدام کردن رفتم. رفتم و نشستم جلوش و تمام چیزایی رو که گفته بودم یه بار دیگه تکرار کردم. گفت دروغ میگم. گفت که اصلا هیچوقت تنها خونه ش نرفته بودم و به دروغ گفت وید میکشیدم تو خونه ش. درحالیکه من ویدکشیدنو دقیقا وقتی شروع کردم که توی حرومزاده اون بلا رو سرم اورده بودی و سه روز سه روز شبا خوابم نمیبرد. میکشیدم که بخوابم.
وقتی برگشتم خونه، ویران بودم از اضطراب. دوروز تمام کمرم تیر میکشید و نمیتونستم غذا بخورم یا حتی از جام پاشم. اونهمه ترس و هول و ولا، تازه اول داستان بود.
***
سه سال میگذره و بعد از اونهمه دادگاه پاسگاه رفتن و تحقیر شدن و آزار دیدن، حتی حکم این یارو هم اجرا نشده. زخم روی زخم. زخم روی زخم.
اومدم خصوصی پیام بدم بهت ولی پشیمون شدم گفتم بلند بگم, قبلا بهت گفته بودم که واسم خیلی شخصیت منحصربه فردی داری یادته؟! تو نسخه شجاع دل ترین دختری هستی که دیدم. من با خوندن تک تک جمله ها حالت تهوع و مشمئزکننده داشتم و نمی دونم تو چطوری و با چه حالی نوشتی! واقعا دمت گرم برای شجاعتت برای با صدای بلند گفتنت. با ورژن دیگه یی با سلول به سلول درک میکنم چه نوع دردی رو با چه دوزی چه روزایی داشتی.
تو کاری کردی که خیلیا نمی کنن و مطمئن باش نتیجه توام دنبالش نباشی کار خودشو میکنه. کارایی که آدما میکنن مث سایه دنبالشون میافته تا از توی حلقشون نکشه بیرون ول نمیکنه.
واقعیتش دوروزه که بخاطر دوباره مرور کردنش بدحالم:(
اما بنظرم سکوت کردن نه برای خودمون خوبه، نه برای بقیه.
ممنونم ازت که منو اینطوری میبینی:*
خیلی متاسفم و میدونم هرچقدر هم که بگم، اثر و اهمیتی نداره چون انگار تو یه جزیرهی دورافتادهای و کسی قرار نیست درک کنه.
صرفا بدون افتخار میکنم که گفتی و زنجیره رو بریدی. :**
ممنونم ازت:*