امروز سال مامانبزرگم بود. دومین سالی که دیگه پیشمون نیست. دومین سالی که دیگه تابستونا البالوهای دون شده رو نمیبرم براش که مربا درست کنه. دومین سالی که دیگه هیچکسو ندارم بهش زنگ بزنم و همینطور دزمورد مظاهر حیات حرف بزنیم. درمورد هوا، درمورد گلدونامون، درمورد گربه های کوچه. و بعدش انقد قربون صدقه م بره که نفهمم خلاصه کی باید قطع کنم. آخ مادر. واقعا قلبم تیر میکشه به نبودنش فکر میکنم. و به چطوری بودنش وقتی که بود.
امروز سالش بود و من از اول هفته یه باری روی سینه م بود. همه ش به یاد اون یک هفته جهنمی بودم که هرروز داشت حالش بدتر میشد ودکترا قبول نمیکردن عملش کنن چون میدونستن میمیره. و اخر یکی قبول کرد و رفت ودیگه برنگشت. به یاد اونروز که قرار بود عمل کنه و داشتیم خونه خاله رو، خونه ای که من یه سال تنها توش خودمو حبس کرده بودم رو تمیز میکردیم که بعد عمل بیاریمش اونجا. به یاد تمام اون ساعتای جهنمی که هرچی جلتر میرفتن نفس کشیدن برام سختتر میشد. به یاد اون شب وحشتناک که تا صبح هزار باز مردم و زنده شدم تا هشت صبح بشه و زنگ بزنم ببینم مامان بزرگم زنده ست یا نه.
همه ش به اونروز فکر میکنم که بیهوشرو تخت بیمارستان افتاده بود و رفتیم که ببینیمش. دلم میخواست برم خداحافظی کنم. ببینمش و دست به سرش بکشم، به پوستش بکشم و بگم که چقدر ازش عشقو یاد گرفتم. ولی همه رفتن و نوبت من نشد. با چشم گریون برگشتم. از تهران تا کرج پشت فرمون همینطوری هق هق کردم انقدر که اشک اجازه نمیداد جلو چشممو ببینم.
و به فرداش فکر میکنم که وسط راه خونه خاله از بیمارستان زنگ زدن گفتن مامان بزرگ قلبش وایساده. به اون لحظات ویران کننده که عقب ماشین نشسته بودم و از شدت فشار روحی احساس میکردم کمرم گرفته. احساس میکردم از درون خالی شده م. چقدر گریه کردم و غمم تموم نشد.
تمام این هفته انقدر دلم گرفته بود که احساس کردم باید حتما برم سر خاک. اینهمه راهو کوبیدم و رفتم. حتی مامانمم ندیدم. مامانم خونه نبود وبهش گفتم بخاطر من برنگرد. رفتم سر خاک، تنها نشستم و هی گریه کردم، هی گریه کردم. موسی تو ماشین نشسته بود. تنهایی هرچی خواستم با خودم گفتم و زار زدم. همیشه وقتی میومدم اینجا، یه خرده گریه میکردم، دلم سبک میشد و میرفتم. این سری ولی هرچی گریه کردم سنگینتر شدم. پاشدم گفتم برم، کم کم بهتر میشم ولی نشد. نشستم تو ماشین همینطوری گریه کردم تا نزدیکای خونه. انقدر گریه کردم که دیگه نفسم بالا نمیومد. پیچیدم تو خیابون دانشکده و دلم پر زد برای وقتایی که از کاس زبان میومدم و همیشه یکی بود که چاییش اماده باشه و بتونم سرزده برم پیشش و با حال خوب برگردم. یکی که برام دعا کنه، دل بسوزونه و ارزوی خوشبختی کنه. مامان بزرگم فقط مامان بزرگم نبود. تمام چیزی بود که از محبت توی این دنیا نصیبم شده بود. هنوز بعد دوسال جیگرم میسوزه وقتی به رفتنش، به چطوری رفتنش فکر میکنم.
خیلی درکت میکنم با این تفاوت که یه شبه پدربزرگم رو از دست دادم. وقتی غذا میخوریم جای خالیش سر میز جلوی چشممه، وقتی میخوام جایی برم فکر اینکه هرجا بودم میومد دنبالم اشک میاره به چشمم. اینکه با این سن و سالم هنوز برام آبنبات چوبی جایزه میخرید... دلم تنگ شده براش. باورم نمیشه که نیست.
متاسفم. ادم فک میکنه خب مامانبزرگ و بابابزرگ مرگشون چیز خیلی نرمالیه و نباید کمر ادمو اینطوری بشکنه درحالیکه اگه عزیز باشن مرگشون میتونه بزرگترین غم زندگی ادم بشه:((