واقعا نمیدونم مامانم چه بلایی در بچگی سر ما اورده که تا میخوام یه کاری کنم که میدونم درسته ولی احتمال میدم با انجام دادنش ادمی رو که دوستم داره از خودم ناامید میکنم، اضطراب چنگ میکشه به روحم. جدی دستوپام میلرزه و همین حرف زدن با خودم و قانع کردنم انقد ازم انرژی میگیره که معمولا تهش خسته میشم میگم ولش کن بابا انجام میدم خودمو راحت میکنم.
اضطرابه از چیه؟ من همیشه اینطوری حالیم شده بود که ادما واسه کاری که میکنیم دوسمون دارن نه واسه چیزی که هستیم. یه چیز خیلی ساده عمر منو گایید تا بفهمم که دارم اشتباه میزنم. عاشق یکی میشدم، شروع میکردم بهش خدمات ارائه دادن و فک میکردم اینطوری اونم عاشقم میشه یا بهتر بگم، اگه راهی جود داشته باشه که عاشقم شه همینه وگرنه چرا اصلا باید منو نگاه کنه. بعد همینطوری میریدم به خودم و روابطم و همیشه تهش سرخورده و بی عزتنفس میشدم.
حالا الانم که مچ خودمو میگیرم خیلی چیزی عوض نشده فقط خسته تر میشم. اضطرابم از بین نمیره. فقط با فکر تصمیم میگیرم و اضطرابمو میزنم کنار. انگار که دارم با خودم میجنگم مثلا.
اینم یه مرحله است که رد میشه
همین چیزی که بهش میگی جنگ
یه مدت طول میکشه تا برات روتین بشه که قبل از انجام هر کاری محاسبه نکنی با انجامش بقیه چند تا دوست خواهند داشت.
مهم اینه که به این مرحله رسیدی که آدما بخاطر کارها و خدماتمون ما رو دوست ندارن
حتی بخاطر خودمون هم دوستمون ندارن
این بیشتر به درون خودشون مربوط میشه، که از چی خوششون میاد یا بدشون میاد. حتی خودشونم نمیتونن توضیح بدن چرا کسی یا چیزی رو دوست دارن.
خود تو، میتونی درباره همه چیزای مورد علاقهت توضیح بدی که چرا ازش خوشت میاد؟
طول میکشه، ولی کم کم وا میدی این قضیه مهرطلبی رو...
درست میگی.
امیدوارم رد شه. این جنگه خیلی ازم انرژی میگیره.