خواهرم دوباره امروز غر مامانمونو بهم زد. دلمم براش میسوزه ولی مدام خشمم انگولک میشه وقتی میبینم انقد از مامانمون بد میگه بدون اینکه به هیچی جز خودش فک کنه. اصلا اینکه هنوز در سی و چندسالگی انقد طلبکارانه از مامانبابام توقع همراهی داره و ناراحت میشه که به دادش نمیرسن، منو خیلی بفکر فرومیبره چون من خیلی وقته قطع امید کرده م ازشون. یعنی اینطوریم که هرچی ازشون بهم برسه میگیرم و میگم مزسی، اما دیگه هربار دلم نمیشکنه که چرا اون عشق کافی رو ازشون نمیگیرم. خیلی وقته این مسله رو کنار گذاشته م و راهمو عوض کرده م. ولی خواهرم هنوز طلبکار مامان بابامه و همه ش باعث میشه فک کنم امکان نداره اون چیزی رو که من با مامان بابام تجربه کردم، اونم از اول تجربه کرده باشه. احتمالا یه چیزی بیشتر از من ازشون میگرفته که الان ازنگرفتنش شاکیه. تو کونش نمیره که ازوقتی طلاق گرفته و ارزوهای مامانمو به باد داده، مامانم حمایت بیدریغشو قطع کرده ازش و نمیتونه با این قضیه کنار بیاد که مامانم اینطوری که الان هست، دوسش نداره. نومیدانه داره دنبال همون تایید و توجه میدوه و مامانمم هرسری بیرحمانه دماغشو میسوزونه وبهش یاداوری میکنه که از وقتی مطابق میلش رفتار نمیکنه، از نظرش بازیشون بهم خورده.:))
ازین زاویه که قضیه رو میبینم و میک سنس که میکنه برام، یهو خیلی بنظرم بیرحم میشم.
نمیفهمم واقعا چرا خانواده ها اینکار رو میکنن؟ همش میترسم خودم هم اینطوری بشم در آینده. یعنی حتی بهترینها هم یه جاهایی میزنن تو ذوقت یا یه چیزی میگن که از خودت و چیزهایی که داری بیزار میشی فقط چون اون چیز مطابق میلشون نیست. اصلا هم فکر نمیکنن دل خودت چی میخواد!
اونام ادمن دیگه. اشتباه میکنن، اذیت میکنن. فک کنم مهم اینه که اینو درذهنت جا نندازن که «باید فلان کارو بکنی تا دوست داشته باشم، وگرنه هیچی.»