فیفی عاشق پیاده روی در شهره. برعکس زمبه که از شهر و سروصدای ماشینا میترسه. روزای اول موسی رو که میرسوندم شهر، بعدش میرفتیم با فیفی دوراستخر لاهیجان دوکیلومتر راه میرفتیم و برمیگشتیم خونه. اما حقیقتا زندگی در زیر سایه اخوند تو این سال اخیر کاری باهام کرده که واسه عادیترین کارای زندگیمم پر از اضطرابم و تنهایی همه ش میترسم اتفاق بدی برام بیفته. مخصوصا وقتی سگ باهامه و تضور اینکه بلایی سرش بیاد دیوونه م میکنه. امروزصب موسی هم باهامون اومد پیاده روی. هفت صب پاشدیم رفتیم پیاده روی:)) و دیدم چقد راحتترم. چقد کمتر میترسم. حداقل اینه که اگه اتفاقی برام بیفته یکی هست سگو بسپرم بهش. یه ساله هرروز دارم با این ترسا زندگی میکنم و از وقتی شیوا، دوستمو گرفته ن هزاربرابر بدتر شده حالم. قرار بود هوا که بهتر شد یه بار صب بیاد دم استخر سگا رو ببینه. ولی الان اصلا معلوم نیست کجاست. واقعا عقلمو از دست میدم بهش فک میکنم. زندگی واقعا احمقانه شده. ازینطرف دارم کاهو میکارم که تا پائیز دربیاد، سگ جدی میارم و انقد عاشق زندگیمم که حوصله دارم هفت صب پاشم برم پیاده روی، ازونطرف میبینم یهو دوستی رو که دوسه هفته پیشش خونه م بوده گرفته ن و با خودم فک میکنم چه گهی دارم میخورم من اینجا. تمام دوستای کارشاسیم خارجن الان. درسنخونترینمون یکی دوماه پیش رفت. منم اینجا دارم خیار میچینم و کاهو میکارم زیر سایه اخوند، بذون اینکه ذره ای از فردام مطمئن باشم. وحشتناکه دیگه.