j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

فیفی از خوشحالی زوزه میکشد.

حدودا ده روز پیش که سال مامان بزرگم بود، یهویی تصمیم گرفتیم با موسی بیاییم کرج. کسی هم، حداقل از بین زنده ها،‌منتظرمون نبود. مامان اینا دهات بودن و به مامان گفتم به کسی نگه من دارم میام. واسه خودمون تو خلوت و سکوت اومدیم، رفتم سر خاک، یه سر به گربه ها زدم و برگشتم. 

البته این چیزی بود که به مامان گفتم. چیزی که نگفتم این بود که تو راه برگشت، فیفی رو هم با خودمون برداشتیم و سه تایی برگشتیم گیلان. 

***

یه مدتی بود توی توییتر یه دختری رو دنبال میکردم که اصلا یادم نمیومد کیه و چرا انقد قیافه ش آشناست و از کی دنبالش میکنم. یهو به خودم اومدم دیدم به خوندنش معتاد شده م از بسکه خصوصی و جزئی درمورد رابطه ش مینویسه. واقعا هر روز میرفتم ببینم دعواشون به کجا رسید و خلاصه دوسپسر معتادش امروز چه تری به زندگیش زده. بعد در این حین یه خرده هم با هم حرف زدیم. فهمیدیم که اسمامون یکیه و اونم گفت یه سگی داره و کم کم یه خرده توصیه های مادرسگی بهم کرد و اون وسطا گفت سگشو بردارم ببرم پیش خودم. فک کردم الکی میگه. اخه افق جون هم هروقت گربه ش شب عاصیش میکنه و نمیذاره بخوابه، به شوخی میگه بیا این کسکشو ببر:))‌ ولی خب در اینحدو میدونستم که دختره سگش ازین سگای گلدن پرانرژیه و خودشم الان تو اپارتمان زندگی میکنه و خیلی شرایط خوبی نداره. خلاصه یه خرده ای گذشت تا اینکه دعواش با دوسپسره به جاهای بدی کشید. یه مدت گذاشت از خونه رفت و نوشت که پسره ماشین اینو برداشته برده تصادف کرده و بعد توییت کرد که اومده و دیده سگش تو گه خودش غلت میزنه و پسره هیچ رسیدگی‌ای به سگشون نکرده و اینها. خیلی ناراحت شدم. تو دلم گفتم کاش واقعا سگشو میداد بهم. احساس میکردم میتونم بهتر از اون سگ بیچاره رو نگه دارم. ضمن اینکه همیشه پس ذهنم بود اگه این بار خواستم سگی بیارم، سگ بزرگ بیارم. سگ بالغ یعنی. چون مریضیای سگمون تو بچگی واقعا رسمو کشید و دیگه نمیتونستم تصور کنم یکی دیگه رو اونطوری به دندون بکشم و بزرگ کنم. 

هیچی. خلاصه آخرش یه روز دختره گفت فکراشو کرده و میخواد سگشو واگذار کنه و من گفتم ما میخوایمش و اونروز رفتیم کرج که هم برم سر خاک، هم سگو با خودمون بیاریم. منتهی به مامانم نگفتم به هزار دلیل. اولیش اینکه میخواست تو دلمو خالی کنه. دومیش اینکه میترسیدم باز متهمم کنه که بخاطر هیچی اونهمه راهو کوبیده م اومده م و سر خاک رفتن بهونه بوده. ازین بیرحم بازیا که همیشه درمیاره. 

خونه دختره پرند بود. تاحالا اونورا نرفته بودم. خیلی منقلب شدم وقتی رسیدم جلوی خونه ش. ماشینش که نوشته بود پسره زده داغون کرده، جلوی خونه بود و تقریبا هیچی ازش نمونده بود. 

تو خونه هم که رفتیم، دلم خیلی گرفت. دختره از من چندسال کوچکتر بود اما هزاران مصیبت یه بلایی سرش اورده بود که فک میکردی خیلی بزرگتر از منه. تکیده و رنجور بود و سگش هم بیقرار. 

یه خرده نشستیم، یه چایی خوردیم و با فیفی برگشتیم. از همون لحظه های‌ اول‌ احساس کردم میتونم خیلی دوسش داشته باشم با اینکه مطمئن‌بودم مسئولیتمون قراره چندبرابر شه در قبال سگها. منم با اینکه گربه زیاد داشتیم ولی در زمینه مادرسگی خیلی مبتدی ام:( هیچی نمیدونم و همه ش یه دستم به دامن گوگله. ولی خلاصه فیفی رو برداشتم اوردم پیش‌ خودمون و چارنفره شدیم. بعضی‌ وقتا صبح که میرم موسی رو بذارم شهر، فیفی رم میبرم ازونور با هم یه دور دور استخرو پیاده روی میکنیم بعد برمیگردیم. بعضی وقتا هم مث دیروز، با موسی و‌ اون یکی سگمون، زمبه، چارتایی میریم جنگلی جایی. الان حدودا ده روز میشه و هنوز‌ خیلی برامون عادی نشده اوضاع، اما کلا خیلی خوشحالم ازینکه انقد با سگا معاشرت میکنم:)) جدی میگم. واقعا روحیه مو عوض میکنن. فیفی هم با اینکه همه میگفتن اولش باید خیلی افسردگی‌ کنه که از‌خونه صاحبش جدا شده، ولی بنظرم خوشحال میاد. این وسط به اون دختره هم خیلی فک میکنم. با اینکه بنظرم در نگهداری از حیوان زیاد خوب نبود و اکثر توصیه هاشم اشتباه بودن، اما یه همدلی عجیبی باهاش دارم. اونروز که سگو اوردیم، قشنگ حس‌ کردم درو که ببنده از غصه سیاه میشه. نمیدونم چطوری‌ بگم. خیلی خودمو جاش گذاشتم و اندوهش بهم سرایت کرد انگار که واقعا دارم غمشو تجربه میکنم:(

حالا از فیفی ببشتر مینویسم.

نظرات 1 + ارسال نظر
ریسیو دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت 09:54

ایول

:**

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.