دیشب دقیقا شد یه سال که اومدیم دهات. وقتی که خوابیده بودم، به موسی فکر کردم که کنارم خوابیده بود، به فیفی فکر کردم که پایین پام خوایده بود وخروپف میکرد، به اون یکی سگمون فکر کردم که پایین تخت روی زمین خوابیده بود و صدای شغالا خواب سبکشو بهم میزد. تمام این یه سال مثل یه فیلم اومد جلو چشمم. بهترین اتفاق نمیدونم چی بود چون هزاران لحظه خوب داشتم، هزاران اتفاق خوب. اما بدترینش قطعا مریضی سگم بود که واقعا منو به زانو دراورد. هنوزم بهش فکر میکنم اشکم درمیاد. از تو دهن مرگ کشیدمش بیرون. چارپنج روز هیچی نخورد و همینطوری استفراغ کرد و فقط با سرم زنده بود. یه شب پاشدم سرمشو بزنم، خوابالو یادم رفت ببندمش. درهرصورت فرقی هم نمیکرد چون جون نداشت از جاش تکون بخوره. صبح هم که بیدار شدم برم موسی رو برسونم، یه جوری تو جاش افتاده بود که اصلا نفهمیدم بسته نیست. وقتیکه برگشتم، دیدم یه سگ کوچیک اومده جلو در. ترسیدم که این دیگه از کجا اومده؟ بعد پیاده شدم دیدم سگ خودمونه. اومده بود دم در استقبالم. و انقدر لاغر شده بود و تو جا افتاده بود که وقتی پاشده بود اولش نشناخته بودمش. هنوزم یادش میفتم اشکم درمیاد که با اون حالش اومده بود دم در برام دم تکون میداد. این عکس برای مریضیشه. یادم میاره که چقدر برام عزیزه.
به فیفی فکر کردم که از وقتی امده قلب منو دزدیده. یه جوی باهاش مانوس شده م که خودمم باورم نمیشه. همیشه کنارمه. صبح و شب. قشنگترین حس دنیا رو باهاش تجربه میکنم؛ دوست داشتن بی قید و شرط. اول که اومد، خیلی میترسید. از صاحبش جدا شده بود، اومده بود جای غریبه با ادمای غریبه و پیش یه سگ غریبه که خونه ش اونجا بود. خیلی طول کشید تا اروم بشه. عادت داشت هرچی که میخواد با پرخاش بگیره. چون بزرگم بود و زورش زیاد بود، هرچی که میخواست دندون نشون میداد و زور میگفت. بعدم یه چیزی شبیه اضطراب جدایی بچه ها داشت. تنهاش که میذاشتیم زوزه میکشید و خودشو گاز میگرفت. انگار که فک میکرد اگه بریم دیگه برنمیگردیم. برای دفاعم که رفته بودم تهران، یه شب گذاشتمش خونه خاله م. میگفت تا صب نه خیلی چیزی خورده نه صداش درومده. تا ما رو دید شروع کرد زوزه کشیدن و خوشحالی کردن. یهو احساس کردم که دیگه هیچوقت نمیخوام ناامیدش کنم یا تنهاش بذارم. فیفی هم با اینکه خودم بزرگش نکردم، خیلی برام عزیزه.
و به موسی فکر کردم. موسای عزیزم که همیشه میترسیدم وقتی باهاش زندگی واقعی رو شروع کنم دیگه اون تصویر قشنگ عاشقانهش در ذهنم بهم بخوره، اما اینطوری نشد. هنوزم فکر میکنم شریفترین و باشعورترین ادمیه که تو زندگیم دیده م. نمیدونم چطوری میتونه انقدر خوب باشه. تاحالا ادمی به این قشنگی ندیده بودم. از همون اول تا همین الان، انقدر باهاش از زندگی لذت برده م که اگر همین امشب سرمو بذارم زمین و بمیرم، هیچ غمی ندارم. هیچی رو دلم نمونده. احساس میکنم خیلی بیشتر از حقم از زندگی گرفته م. اینطوری خلاصه. یک سال شد. دوست دارم چهل سال بشه.
چند وقت قبل داشتم با یکی از دوستام حرف میزنم جالبه تو اومدی تو ذهنم ناخوداگاه و تو رو مثال زدم واسش نمونه انسان کار درستی که ساز خودشو کوک کرده و باهش خوش و قاطی نشده. واقعا با هر جمله ت حال کردم, احساسی که از زندگیت داری از انتخابت داری و اینکه خوشحالی من که فقط تماشاگرم کیف میکنم
تیکه یی که از روزای اول فیفی نوشتی بودی بغضم گرفت آدم هام همینن فقط زر و زورشون بیشتره و توی راه اومدنشون سخت تره یا هرگز
ثمر عزیزم.
ممنونم ازت که منو اینطوری میبینی:****
الهی که 40 سال و خیلی بیشترش هم در کنار هم با آرامش زندگی میکنین
ممنونم:***
چهل سال بشه و حتی بیشتر :**
متشکرم:***