j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

امشبم خودمو بستم به الپرازولام. از پریشب که  نزدیک بود پنیک کنم و بعدم ساعتها توی جام غلت زدم و فکر و خیال خاله‌ مریضم نذاشت بخوابم و بعد انقد مشتم و احتمالا بقیه جاهای بدنمو منقبض کرده بودم بدن‌درد اموننمو برید، دیگه به خواهرم گفتم این قرصا حال منو خوب نمیکنه. یه چیزی بذار روش که شبا پنیک نکنم. چند ورق الپرازولام نیم برام نسخه کرد گفت هروقت اینطوری شدی نصفشو بذار زیر زبونت. دیشب یه نصفه گذاشتم ولی بازم افاقه نکرد. یه دونه خوردم گفتم بذار خواب منو ببره به هر قیمتی که هست. 

از وقتی خاله عقبمونده‌م در بستر مرگ افتاده، تقریبا روزی نیست که بتونم بدون کمک قرص سر پا باشم. فکر و خیال لهم میکنه.همه‌ش داره حال و هوای دم رفتن مامان‌بزرگم برام تداعی میشه. مامان‌بزرگم چندماهی مریض بود و خوب نمیشد. هی میگفتن باید عمل کنه، بعد میبردیم میخوابوندیمش، انقد وضعش بد بود قبول نمیکردن عملش کنن. باز با حال بدتر میاوردیمش خونه و دربه‌در دنبال یه دکتری میگشتیم که قبول کنه عملش کنه. اخرسر یکی قبول کرد، عملش کرد ولی عملی که قرار بود سه ساعت طول بکشه ده ساعت طول کشید و بعد سه روز مامان بزرگم بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود. تعریف کردنش خیلی راحته. نه ساعت طول کشی تا از اتاق عمل بیاد بیرون. نه ساعتی که ما داشتیم خونه خاله رو که تا اون موقع من توش زندگی میکردم، میسابیدیم تا وقتی خوب شد بیاریمش اونجا. نه ساعتی که هرچی ازش بیشتر میگذشت ما دلواپس‌تر میشدیم و هرکی میرفت تو اتاق پای تلفن با یکی پچ پچ میکرد و یواشکی گریه میکرد ولی هیچکس جرات نمیکرد به اون یکی بگه به چی فکر میکنه. تمام اون ساعتا خاله عقبمونده‌م پیش ما بود و بیقرار بود و من براش اهنگ میذاشتم، بافتنیهامو بهش میدادم که بشکافه و کلاف کاموا درست کنه و باهاش حرف میزدم ولی دقیقه ها نمیگذشتن. اون شب تا ساعت هشت صبح که بشه زنگ زد به بیمارستان، مردم و زنده شدم. احساس میکردم توی تابه دارم سرخ میشم. جزغاله میشم. هی اینطرفم داغ میشد، به اون پهلو میخوابیدم. بعد اون طرفم آتیش میگرفت. مردم تا خوابیدم. وسطای خواب با گریه پاشدم رفتم نشستم کف اشپزخونه، مشت مشت کیک خوردم و تا صبح به این فکر کردم که یعنی مامان بزرگم تنها روی تخت بیمارستان داره به چی فکر میکنه. نکنه بترسه، نکنه دلش بخواد کسی پیشش باشه، نکنه درد بکشه. 

فرداش مامان بزرگه رو اورده بودن تو بخش ولی هوشیاری نداشت و کلستومیش داشت سیاه میشد. یعنی تمام اعضای بدنش تسلیم شده بود. روده‌هاش داشت فاسد میشد و معلوم بود که قرار نیست دیگه به زندگی برگرده اما معلوم نبود کی قراره این کابوس تموم شه. چون از نظر دکترا تا وقتی قلبت بزنه یعنی زنده‌ای. سه روز رفتیم بیمارستان و با چشم گریون تمام راهو تو خونه رانندگی کردم بدون اینکه بتونم ببینمش. سه روز جهنمی. سه روز طبقه آخر جهنمی. 

بعدش که خبر رفتنشو دادن، خیلی حالم بد شد، تا چند روز از غصه نمیتونستم کمرمو صاف کنم اما دیگه اضطراب نداشتم. بعدش فهمیدم مرگ عزیز خیلی بده اما یه چیزی خیلی بدتره، اونم انتظار برای مرگ ادم عزیزه. اون حالتی که عزیزت در بستر مرگ افتاده و میدونی که دیگه راه برگشتی نیست، اما معلوم نیست کی دقیقا این اتفاق میفته. اون خطی که تهش به نقطه پایان میرسه، خودش میلیونها نقطه ست که هر کدومش برات یه مرگه و یه عزاداری و یه شیون. هر بار از خواب میپری (تازه اگر شانس بیاری و به خواب بری) بلافاصله یادت میاد که یه خبر بد در راهه و تو با هر نفسی که میکشی اگر بهش نرسیده باشی، یه قدم بهش نزدیکتر شده‌ی و هر صدای زنگ تلفن قلبتو از جا میکنه.

حالا خاله مریضم دقیقا در همون وضعیته. هر بار که زنگ میزنم حالش بدتر شده. هفته پیش میتونست پای تلفن حرف بزنه.حتی حال سگهامو پرسید. دفعه بعدش که باهاش حرف زدم فقط میتونست بشنوه و دیگه نمیتونست حرف بزنه. الان دیگه کلا هوشیاری نداره. زخم بستر گرفته، با لوله غذا میخوره. پوست و استخون شده ولی معلوم نیست این کابوس کی تموم میشه.

امروز خیلی تلاش کردم که از غصه فرونپاشم. صبح پاشدم تمام رزها رو بدون دستکش هرس کردم. تمام دستوبالم خونی شد ولی برام مهم نبود. رزها باید هرس بشن و جوانه بزنن و دوباره شاخه‌های جدیدشون بلند بشه و برامون گلهای درشت و قرمز بیارن که برم بچینم بذارم روی میز. رزها باید نفس بکشن. رزها باید شاخه‌های قدیمیشون چیده بشه و شاخه‌های نو جاشو بگیرن. روزها اینطوری خودمو سرگرم میکنم. اما شبها خیلی بی‌پناه میشم. مجبورم خودمو بسپرم دست قرصها. نمیخواستم دوباره پناه ببرم به الپرازولام اما اشکالی نداره. الان هر کونی میدم تا از واقعیت فاصله بگیرم و یادم بره چه اتفاقی داره میفته. هرچی.

نظرات 2 + ارسال نظر
نسیم یکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت 10:49


واقعا وضعیت خاله ت ناراحت کننده ست
متاسفم
آلپرازولام
منم میخورم متاسفانه

لیمو شنبه 12 اسفند 1402 ساعت 09:05

مرگ عزیز سخته چه ناگهانی چه بر اثر بیماری. من تقریبا همه ی عزیزان از دست رفته ام مرگ ناگهانی داشتن و خیلی وحشتناکه یهو یکی نباشه... برای مادربزرگ عزیزت بهت تسلیت میگم. امیدوارم همونطور که غمها از آسمون فرود میان، شادی و آرامش به قلبت بباره.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.